Desire knows no bounds |
Tuesday, November 23, 2004
می دونی؟
داشتم فک می کردم يه چيزای کوچيکی هست تو يه رابطه که شايد به اين راحتيا تعريف پذير نباشه. يه چيزايی که قانون پذير نيستن، فرمول ندارن، تعريف مشخصی ندارن. چيزايی که مجبوری در موردشون فقط به غريزه ت اعتماد کنی و اميدوار باشی اشتباه نمی کنی! مثلن ديدی يه وقتايی عجيب دلت هواشو می کنه، تنها چيزی که تو اون لحظه تو دنيا دلت می خواد اينه که صداشو بشنوی. بعد دستت می ره سراغ تلفن که يه هو چشمت به صفحه ی ساعت ميفته. می بينی دوی نصفه شبه، بعد شک می کنی. که بزنم، نزنم؟ بيداره، خوابه؟ نمی گه اين دختره ديوونه ست؟ يا تو دلش نمی گه عجب گيری افتاديما!؟ بعد همين شکه يعنی که مطمئن نيستی ديگه. بعد اما من عاشق اون رابطه هه م که بدون يه کوچولو مکث زنگ بزنی و بدونی حتا اگه خوابم باشه کلی خوش حال می شه. اون رابطه هه که يه ســــــــــــــــــــــلام کش دار تحويل گيرنده اون ور خطه، نه يه سلام معمولی دوبخشی ساده. اونی که مطمئن باشی الان چشاش داره برق می زنه، نه که داره خميازه می کشه و به ساعتش نگا می کنه. می گيری چی می گم؟ خيلی حس توپيه، نه؟ بعد داشتم فک می کردم تو اين آدمای دور و برم، چند نفر هستن که می تونم با اون خيال راحته که گفتم شب و نصفه شب بهشون زنگ بزنم و با يه سلام کش اومده ی غليط از ته دل مواجه بشم. بعد تر داشتم فک می کردم چند نفر هستن که متقابلن می تونن با اون خيال راحته به من زنگ بزنن.. بعدترشم داشتم به تو فکر می کردم و اون حرفت، به اون آقاهه تو شاهزاده و گدا که اجازه داشت تا آخر عمر هر وقت دلش خواست جلوی شاهزاده بشينه! |
Comments:
Post a Comment
|