Desire knows no bounds |
Monday, November 15, 2004
می گفت: درست همون وقتايی که به شدت از دستت شاکی بودم، همون وقتايی که فکر می کردم شايد بهتره که ديگه نباشی، همون وقتايی که از دستت مستاصل مونده بودم، درست همون وقتا يه دفعه با اون صحنه مواجه شدم. با اون صحنه که يه هو بيهوش شدی و سياهی چشمات ديگه رفت. اون لحظه به خدا گفتم: غلط کردم. می خوام باشه، می خوام بمونه. با تموم اون چه که هست. با همه ی خوبی ها و بدی هاش...
روزهای بعدش وقتی نگات می کردم، يه چيزی ته دلم می لرزيد. ناشکری کرده بودم. و خدا می خواست بهم بگه: بيا، اگه می خوای نباشه، بيا! ببين، به همين راحتی می تونه ديگه نباشه. همينو می خوای؟ و انگار اون لحظه تازه فهميدم که چه قدر دوستت داشته م، که چه قدر دوستت دارم. و چه قدر دنيا بی تو خالی می شه. که هيچ کس رو به اندازه ی تو دوست نداشته م و نخواهم داشت... هه، اون وقت داشته باش اين وسط قيافه ی بنده رو!!! ***** بعدشم ديگه راستی راستی برای من مسجل شد که اگه چيزيو بخوام، تا زمانی که گير سه پيچ بدم و هی بهش فکر کنم و براش برنامه ريزی کنم و خلاصه هی مدام روش کليک کنم، سيستم به کل هنگ می کنه میره پی کارش. اما به محض اين که دست از سرش بردارم و بی خيالش بشم، خودش مثل بچه ی آدم کاملن برنامه ريزی شده و مرتب و منظم مياد سراغم. بعد اين جورياس که جديدنا همه جا امن و امانه و کارا داره خوب پيش می ره، tocar la madera, tocar la madera... بعد البته اين خوب پيش رفتن در راستای اهداف منه ها، نه که از اساس قيافه ی همه چی از بيرون خوب باشه. اما خوب همينم خودش کليه! اونم با اين سيستم حدفی بنده!! بعد اون وقت جديدنا هم چين يه نمه اون رگ خباثتم بدفرم گل می کنه همه ش. روی هرچی آدم قسی القلبه دارم کم می کنم به سلامتی. ديگه، ديگه، ديگه اين که از هرچه بگذريم، هرقدرم ته خط و خالی و رو لبه و اينا باشی، آقا اين معماری يعنی خود زندگی. خدائيش بهترين مُسکنی بود که می تونستم واسه اين روزای به اين بدرنگی کشف کنم. اينه که الان رفته م تو مايه های تيريپ عاشقانه با فضا و اينا، اون وقت هی واسه خودم شادم همه ش. ***** بعد نه اين که يه مدت مدام گير داده بودم به رب الشرح لی صدری و اينا، الان مدتيه که صدری دارم از اساس مشروح، و اموری نسبتن ميسور.. اما خوب کماکان لسانی معقود!! ***** آخرم اين که هممممم، گمونم دارم به مرز استغنا نزديک می شم! نمی دونم چرا يه جورايی احساس بی نيازی و بسندگی و اينا دارم هی!! حالا اينا که تازه فعلنشه، می ترسم يه خورده ديگه دچار عرصه ی صادرات هم بشم!!! |
Comments:
Post a Comment
|