Desire knows no bounds |
Thursday, November 4, 2004
از اين بی هوده چرخيدن چه حاصل
پياده می شوم دنيا نگه دار اضطراب لعنتی که مياد، همه جا بی اختيار سياه می شه. سياه و چرک و سرد. فقط دلت می خواد پناه ببری به جايی، چيزی، کسی که بهت بگه نترس، که آرومت کنه، که خوابت کنه. بعد اما وقتی نباشه، سردت می شه هی. زياد تر و زياد تر. بعد می شی مثه اون زندونيه که برای چند لحظه رها شدن از سرمای وحشت ناک سلول تنهايی ش، حاضره حتا به آغوش زندان بانش هم پناه ببره، برای اين که از اون وحشت کشنده خلاص شه. منجمدت می کنه اين اضطراب لعنتی، منجمدت می کنه... |
Comments:
Post a Comment
|