Desire knows no bounds |
Monday, November 8, 2004
می دانی؟
ميان تعلق تا تعليق فاصله به قدر يک حرف است. گاه به قدر يک کلمه، به قدر يک جمله. به همين سادگی از تعلق که نهايت آرامش خاطر است و اطمينان و امنيت، سُر می خوری به قعر تعليق که آخر ناآرامی ست و آشفتگی و بی مکانی. گاه تنها يک جمله ی کوتاه کافی ست تا چندباره و هزار باره رها شوی ميان جزيره ی سرگردانی، بی آن که پايت بر زمين باشد و گم شدنت را سرانجامی. متعلق که باشی، هميشه جايی هست که حتا پس از هزار توفان بتوان ردت را آن جا جست، نشانت را يافت. معلق که باشی اما، هر توفان با خود می بردت تا هر جا، تا دهليزهای تودرتوی بی روزن بی سرانجام. بی آن که ردی، نشانی، يا پاره ی پيراهنی حتا بر خارهای راه به جای مانده باشد. می بينی؟ معلق که باشی جامانده هايت را هم باد به تاراج می برد. و حالا اين من همين منی که از من به جا مانده، بازی جديدی را ياد گرفته. حالا ديگر روزها و ماه های زيادی ست که روی لبه راه رفتن را آموخته ام. روی لبه ی جوی کنار خيابان، لبه ی جدول کنار پياده رو.. لبه ی زندگی.. مرز ميان تعلق و تعليق.. مرز ميان هستی و نيستی. حالا ديگر مدت هاست که روی لبه راه می روم.. روی مرز. |
Comments:
Post a Comment
|