Desire knows no bounds |
Sunday, January 30, 2005
من را غرق کرده ام لا به لای کتاب ها و کاغذها و کلاس ها و ميهمانی ها و فيلم ها و ترانه ها و چه و چه ها..
آن قدر اين جا و آن جا پرسه می زنم تا پلک هايم توان بازماندن و خيره شدن نداشته باشند به خالی چارچوب قاب روی ديوار.. زمين می گردد و من می چرخم و تو دور می شوی.. سرگردان ومعلق ميان هزار سوال و هزار کلمه و هزار گلايه.. دست دراز نمی کنم، چنگ نمی زنم، نگاه نمی کنم.. رو برمی گردانم و چشم می بندم.. می بينی؟ حالا ديگر برای فرار از سرما، به سوزاندن روياهام رو آورده ام.. پ. ن: يک اعتراف اما، پشت تمام اين شک ها و ترديدها و ياس ها و خالی ها، هنوز ايمانی هست که وادارم می کند به درنگ، مکثی ميان اين گريز همواره و هرروزه.. |
Comments:
Post a Comment
|