Desire knows no bounds |
Sunday, January 16, 2005
حدودای دوازده و نيم ديشب بود که تلپ افتادم تو اين دنياهه.
حالا اينش همچين مهم نيست. اما خوب امروز که هدايای تولدم کف اتاق ولو بود، هر کی می ديدشون بی شک فکر می کرد اين هدايا متعلق به يه دختر بچه ی سوييت ِ لاوليه يحتمل با موهای بلند بلوند و چشمای آبی! بی خبر از اين که اون اتفاق ديشبيه بيست و نه سال پيش افتاده و الان الردی بنده در اوج سی سالگی به سر می برم و علی الاصول بايد يه بانوی باوقار با کفش های پاشنه بلند و لباس کلاسيک باشم! اما راستش امروز صبح هم کما فی السابق سال های گذشته شلوار جين تنم بود و اولين ناهار سی سالگيم رو همچون گرگی گرسنه در البرز به جا آوردم، هر چند که براونی روبيک بعدش کمی متشخصانه تر بود! اما خوب اين که می گن آدم قاعدتن بايد احساس پختگی و جا افتادگی و عاقليت و اينا بکنه، هوووم، اين جا که هنوز اثر نکرده! تنها حسی که کماکان به طور واضح منو تحت تاثير قرار می ده کماکان گرسنگيه و بس! و هم چنان در اوج سی سالگی يک سيخ کباب برگ مخصوص يا يک وعده کله پاچه کافيه تا من روحم رو دو دستی تقديم دکتر فاستوس کنم!! اما از همه ی اين ها که بگذريم، در ابتدای دهه ی سوم زندگيم دچار حجم عظيمی از "دوست داشتن" و "دوست داشته شدن" هستم.. يه جور دوست داشتن عميق، آروم و جا افتاده.. يه جور دوست داشتن ِ سی ساله.. و همين به تمامی کافيه تا سرم رو بالا بگيرم و حس کنم با همه ی فراز و نشيب های تمام اين سال ها، زندگی رو تا جايی که تونسته م زنده گی کرده م.. حالا از تمام داشته های دنيا دل شده گی سهم من است.. بعد بازم اسب آبی با اين خيال که الان يکی داره يه جايی دنبالش می گرده، لبخند زد و به راه افتاد.. |
Comments:
Post a Comment
|