Desire knows no bounds |
Saturday, January 22, 2005
يه جا بود مثل يه موسسه
يه لباسی تنم بود مثل لباس کارگرا، يه بلوز شلوار رنگ و رو رفته، بلوزمم کرده بودم تو شلوارم، کاری که هميشه ازش بدم مياد درو که باز کردم با نون صورت به صورت شدم. يه بلوز دامن آبی نفتی تنش بود، دامنش بلند بود تا نزديکای مچ پا، موهاشم از توی عکسش کوتاه تر بود بد نگام کرد، از اون نگاهای موشکافانه که سر تا پای آدمو ورانداز می کنن بعد فک کنم سر و وضعمو که ديد يه جوری که انگار دلش خنک شده باشه يه پوزخند زد و گفت: هنوز اين جايی که يادمه رفتم تو اتاقم لباسامو عوض کردم، آرايش کردم و اومدم طرف دفترت تا خدافظی کنم که بهت بگم دارم می رم بهم گفتن نمی تونم ببينمت، کار داری چون از لای در نيمه باز نگات کردم نيم رخت رو به پنجره بود و داشتی با تلفن صحبت می کردی هفته ی بعدش روز قبل از پروازم زنگ زدم موسسه منشيه منو شناخت گفت کار داشتی رفتی بيرون، گفت نيستی گفت دارين تدارک جشنتون رو می بينين، جشن روز چهارشنبه.. |
Comments:
Post a Comment
|