Desire knows no bounds |
Tuesday, January 18, 2005
می دانی
واقعيت اين است که من به زنجيره ی حقيقی زندگی تو تعلق ندارم. من يک ذهنيتم، يک حضور نامرئی و سيال. يک حجم بی وزن که هرگاه بخواهی هست و هروقت بخواهی، نيست. گاه و بی گاه اما به عاريه مرا با حلقه ای وصل می کنی ميان آدم هايی که صورت دارند، نام دارند، حقيقی اند و حقوقی اند.. آدم هايی که حق دارند در دنيای تو باشند با نام و مهر و امضا، با تمامی ِ خود، با همه ی آن چه هستند.. و من لابلای ِ تمام ِ آن نام ها هم چون گوژی ناخواسته به جای می مانم، وصله ای ناهمگون. من از زنجيرهای روزمرگی تو پاره ام، اين را ديگر من و تو خوب می دانيم. من گسسته ام، از تمام زنجيرهای رابطه. حقيقت را گريزی نيست، دير زمانی ست که مطرود ِ بی نشان ِ اين ديار ِ نفرين شده ام. |
Comments:
Post a Comment
|