Desire knows no bounds |
Friday, January 14, 2005
راست گفته ن که مارگزيده از ريسمون سياه سفيد می ترسه! حالا شده حکايت من و تلفن های پريشب!
خدائيش عجب کولی ايم من! حتا Let it be گفتن هام رو هم از ياد برده م! هنوزم با شنيدن صدای زنگ تلفن دلم هری می ريزه پايين.. از موبايل هم متنفرترم هی.. هنوزم از سايه ها می ترسم.. گاهی وقتا گريز ممکن نيست، فراموشی هم.. چارشنبه رو دوست داشتم.. از اون آروم های خوب.. هميشه خريد کردن هم حالمو خوب کرده.. هديه خريدن که بيشتر.. مخصوصن که بگردی و يه چيزی پيدا کنی که هويت داشته باشه و از خريدنش چشات برق بزنه و بدونی گيرنده دوستش خواهد داشت.. تازه بعد از يه قرن برام عطر خريدم آخرش، بلکه اون اکلت طفلکی يه نفسی بکشه از دستم، و مهم تر از همه يه شال و کلاه ِ خـــيلی بافتنی! اين روزا با کوچک ترين سيگنالی به راحتی برای يه مدت طولانی بد می شم و در عوض خيلی به سختی و برای يه مدت کوتاه، خوب! شايد اگه ديروز صبح نمی ديدمت، روز تيله ها رو هم خراب می کردم. اما بودنت باعث شد بتونم مثل هميشه در نقش تلخک ظاهر شم و کلی بگيم و بخنديم و يه روز خوب داشته باشم. می دونی تو يه مورد بدون ترديد می تونم ادعا کنم که آدم خوش بختی هستم. تو داشتن آدم های باارزشی که عميقن دوستشون دارم و بودن باهاشون خوبم می کنه. حتا همين قدر که می دونم هستن هم برام کافيه، حتا اگه پيشم نباشن، اگه نزديکم نداشته باشمون. داشتن همچين دوست هايی با ارزش ترين دارايی اين روزهامه. پنج شنبه مال من بود.. دستات باعث شدن بتونم وايستادن رو تحمل کنم. بوی تنت باعث شد نفس عميق بکشم و واسه يه مدت کوتاه فقط به اين فکر کنم که تو پيشمی. تيله ها باعث شدن يادم بياد هنوزم بلدم بخندم و آدما رو بخندونم. که هنوز کسايی هستن که بشه باهاشون بدون توضيح حرف زد و عاشقانه دوستشون داشت. اون اس ام اسه کلی آخيشم کرد، که يعنی هنوز علی رغم همه ی بالا و پايين ها يه چيزايی سر جاشه. خونه ی مامان بزرگه با همه ی خراش های اولش يادم آورد که عضو يه خونواده م هنوز، و حالا درسته که منو عملن گذاشته ن کنار، اما همون عضو يه جايی بودن برام غنيمت بود. و آخرتر از همه آخر شب، وقتی بابا بدون يک کلمه سوال، به جای اين که بَرَم گردونه خونه شروع کرد به اتوبان نوردی، تا من تو سکوت و آرامش آخر شب سی دی مولاناهه رو گوش کنم تا آخر؛ وقتی به اين شعر پايينيه رسيد و هی دو سه بار زد بياد اول شعره تا دوباره و سه باره و چارباره بره تو مغزم لابد، ياد حرف پيام افتادم که نوشته بود "باباها شايد حرف نزنن، اما تو سکوت خيلی حواسشون هست، خيلی .. و مامانا هم لازم نيست وبلاگتو بخونن، اونا می خوان بگن هميشه زانويی هست که بتونی سرتو بذاری روش و چشماتو ببندی و يه دست بی منت موهاتو نوازش کنه..". بعد از يه قرن، دقيقن بعد از يه قرن به جای بوسه های رسمی، بابامو از ته دل يه ماچ گنده ی آب دار کردم، فک کنم طفلی بچه کلی شوکه شد! دلم واسه همون بابا قديميه ی خودم کلی تنگ شده بود آخه. ... تو اين چند شب و چند روز، تقريبن همه ی آدم های من يه جورايی بودن.. هر کدومشون يه جورايی يادم آوردن که هستن.. و اين خوش بختانه ترين و غنيمت ترين حس تمام اين دوران يخ زدگيمه.. آره.. يادم می مونه که تو داشتن خاص ترين آدم های دوست داشتنی زندگی، آدم کاملن خوش بختی هستم. هله، نوميد نباشی که تو را يار برانَد گرت امروز براند نه که فردات بخوانَد؟ در اگر بر تو ببندد، مرو و صبر کن آن جا ز پس ِ صبر تو را او به سر ِ صدر نشاند و اگر بر تو ببندد همه ره ها و گذرها ره پنهان بنمايد که کس آن راه نداند نه که قصاب به خنجر چو سر ميش ببُرد نهلد کُشته ی خود را، کُشد آن گاه کِشاند؟ چو دم ميش نماند، ز دم خود کندش پُر تو ببينی دم يزدان به کجاهات رساند به مثل گفته ام اين را و اگرنه کرم او نکُشد هيچ کسی را وُ ز کشتن برهاند همگی ملک سليمان به يکی مور ببخشد بدهد هر دو جهان را وُ دلی را نرماند دل من گرد جهان گشت و نيابيد مثالش به که ماند؟ به که ماند؟ به که ماند؟ به که ماند؟ هله خاموش، که بی گفت، ازين می همگان را بچشاند، بچشاند، بچشاند، بچشاند |
Comments:
Post a Comment
|