Desire knows no bounds |
Friday, February 11, 2005
يه چيزی کمه
يه چيزی که دقيقن نمی دونم چيه اما فکر می کنم بايد خيلی گنده باشه چون جای خاليش خيلی زياده زياد ِ زياد .. اگر خواستی بخوابی چراغ را خاموش نکن آخر می دانی تمام پنجره های شهر خاموشند فقط پنجرهء من روشن است اگر پنجرهء تو هم خاموش باشد آنوقت حس می کنم خیلی تنهایم. "ليدا" .. می ترسم از آدمی که دارم می شم می ترسم .. گاهی فکر می کنم خدا هست!! ... اين تقدير بی رحمانه تر از اونيه که تصادف محض باشه! "عليرضا" .. اگر من گلی را بشناسم که در همه ی دنيا تک است و جز در اخترک خودم هيچ جای ديگه پيدا نمی شود و ممکن است يک روز صبح يک بره ی کوچولو ، مفت و مسلم ، بی اينکه بفهمد چکار دارد می کند به يک ضرب پاک از ميان ببردش چی؟ يعنی اين هم هيچ اهميتی ندارد؟ اگر کسی گلی را دوست داشته باشد که تو کرورها و کرورها ستاره فقط يک دانه ازش هست واسه احساس خوشبختی همين قدر بس است که که نگاهی به آن همه ستاره بيندازد و با خودش بگويد : " گل من يک جايی ميان آن ستاره هاست " ، اما اگر بره گل را بخورد برايش مثل اين است که يکهو تمام آن ستاره ها پِتّی بکنند و خاموش بشوند . يعنی اين هم هيچ اهميتی ندارد؟ .. گاهی فکر می کنم که ديگه هيچ جوری تو يه رابطه ی دو نفره جا نميفتم.. سيم خاردارام کلفت تر از اونی شده ن که خيال می کردم.. به حرفای اون شب امير فکر می کنم و به اين که اون حرفا رو باز هم شنيده م .. از آدم های مختلف.. به زبون های مختلف.. اما هيچ بار باورشون نکرده م.. هيچ بار ِ هيچ بار.. هميشه فکر کرده م من ِ واقعی با تصويری که اطرافيانم ازم می سازن خيلی متفاوته.. اما خوب، يه آدمايی مثل علی، مثل امير، مهنازٍ، نسترن يا حتا حميد ديگه اون قدر از نزديک و تو اشل های مختلف ديده ن اَم و می شناسنم که به سختی ممکنه دچار قضاوت های اغراق آميز بشن.. بعد وقتی اين آدما هم ميان همون حرفا رو می زنن، به شک ميفتم که کدوم از اين تصويرا منم؟ يا اصلن از اساس من کوشم؟ .. گمونم بايد حواسمو جمع تر کنم.. هميشه اعتماد به نفس زيادی کار دستم داده.. بخش بزرگی شم تقصير همين بمباران های تحسيناتی بوده.. يعنی تو يه مقطعی اون قد هی ميان ازت تعريف می کنن که ناخودآگاه در اوج تواضع هم که باشی، جَوگير می شی و طی پروسه ی خود-جيگر-بينی خيال می کنی که اوووه، کلی واسه خودت کسی هستی.. بعد اما يه هو تالاپی از اوج تصوير با کله ميفتی پايين.. اون وقته که مثل کمی قبل تر از الان ِ من، دست و پا می زنی تا بتونی يه جوری خودت رو و کارات رو برات توجيه کنی.. تا بلکه يه جوری از دست اون قاضی سمج درونی ت خلاص شی.. بعد اون وقت حالا يا ذهنت ذهن توجيه پذيريه و بالاخره يه جوری قانع می شه؛ يا که نه، اون لايه ی پنهان ِدرونی ِ جزمی ِ صفر و يکيت از رو نمی ره و گير می کنی تو يه برزخ بی انتهای فرساينده، مثل الردی ِ من! .. حالا تنها چیزی که دلم میخواد اینه که یه روز سرد و ابری پاییزی ، کوله پشتی سورمه ایم رو پر کنم از لباس و خوراکی و بزنم از خونه بیرون... از دکه ی روزنامه فروشی سر خیابون یه مجله فیلم بخرم و راه بیفتم ... برم برای خودم بلیط چالوس بخرم و روی صندلی کنار پنجره بشینم ، کنارم یه دختر دانشجو بشینه که تمام راه کتاب درسیش رو بخوونه... بعد من سرم رو تکیه بدم به پشتی صندلی ... نه کتاب بخونم و نه مجله یی رو که تازه خریدم.. به آهنگی هم گوش ندم...فقط بیرون رو نگاه کنم...فقط نگاه کنم و هیچ فکر و خیالی نبافم و هیچ آرزو نکنم که کاش تنها نبودم ... برسم چالوس و با دختر دانشجو خداحافظی کنم و ناهار ساندویچ سوسیس"از این ساندویچ هایی که دورش کاغذ کاهی داره " بخورم ... بعد برم لب دریا ... تمام ساحل رو پابرهنه راه برم و هیچ بروی خودم نیارم که چه سرده و دارم یخ میزنم... غروب که شد ، برگردم... با یه نارنج که از درخت توی خیابون چیدم... و برگردم... شب رو باید برگردم... اما راه برگشت چشمانم رو می بندم که از سیاهی کوهها نترسم... و بالاخره برسم به خونه و هیچکس نفهمیده باشه که من اینهمه ساعت نبودم... بعد بیام تو وبلاگم بنویسم که " چه روز خوبی داشتم "... "گيلاس" .. ديدی وقتايی که يه عالمه حرف داری واسه زدن، برعکس بيشتر از هميشه دچار خفگی موضعی می شی و حرف زدناتو قورت می دی؟ شايد واسه اينه که مطمئن نيستی داری از چی حرف می زنی شايد واسه اينه که گيجی هنوز شايد واسه اينه که نمی دونی کجا وايستادی شايدم واسه اينه که فکر می کنی جای يکی ديگه وايستادی، ها؟ .. آخی .. بچه م چه همه اعتماد به نفس و خود شيفتگی ش رو هم از دست داده طفلی! .. خدايا ، اين را بدان که ديگر مثل گذشته از تو بيم ندارم . چقدر از مجازاتت می ترسيدم . در تمام زندگی به خاطر همين ترس ، راه راست و محدود را پيموده ام ولی طاعت چه چيزی را برايم به ارمغان آورد ، جز آن که مرا از رالف جدا کرده . شايد اگر از گفته هايت سرپيچی کرده بودم ، خوش بخت تر می بودم .. تو ما را کودکانی می شناسی که بايد دائما مجازاتشان را به رخ شان کشيد . اما ديگر نمی ترسم چون اين رالف نيست که سرزنش پذير است ، مقصر اصلی تويی ، نه رالف . او نيز همانند من ، در بيم و ترس از تو زندگی می کند . من درک نمی کنم تو را چگونه می توان پرستيد ... "Thorn Birds" .. شايد آخرش يه شب نزديک ستاره ها خوابم ببره وقتی که گرمم وقتی که مستم وقتی که نفست پشت گردنمو داغ می کنه وقتی که تو خوابت برده.. .. تو به عاشق شدن ختم شدی من به رسالت از شيدايی.. |
Comments:
ye chizi kame.. hamishe kam boode.. khoobish hamine hadeaghal mitooni begardi dobalesh
Post a Comment
|