Desire knows no bounds |
Saturday, February 12, 2005
سختمه
.. يه شبايی مثه امشب هميشه سخت می گذره سخت و بد و طولانی يه امشبو نمی خوام تنها باشم هميشه يه شبايی مثه امشب کم ميارم هميشه يه شبايی مثه امشب آرزو می کنم کاش هيچ وقت فردا رو نبينم .. اما خوب می دونم باز فردا سر می رسه و باز بايد همه ی شهامتمو جمع کنم تا با فرداهه تک و تنها روبرو بشم .. می دونی پس فردا ديگه اون قدام سخت نيستا هميشه بار اولش سخته هر دفعه همون اولش حاضری به هر قيمتی شده نباشی بعدش دوباره عادی می شه دنيا با همه ی مخلفاتش عادی می شه اون قدر عادی که اصلن يه وقتايی يادت می ره چيزای ديگه ايَم می تونستن وجود داشته باشن .. هميشه يه شبايی مثه امشب کش ميان چشمم رو عقربه ها خشک می شن سرما منجمدم می کنه سرمای لعنتی حتا ذهن سودايی ِ روياسازم رو هم از کار می ندازه .. اوهوم يه همچين شباييه که راس راسکی می ترسم واقعنی ِ واقعنی . . . آخرش آخر آخرش يه بار يه همچين شبی می رم گم می شم حالا ديگه اينو خوب می دونم اون قد گم که هيشکی ِ هيشکی پيدام نکنه يه جا که ديگه هيچی ِ هيچی اين همه نترسونتم .. تو اما پيدام می کنی، نه؟ پيدام می کنی؟ .. اوهووم اگه معجزه هه پيدام نکنه آخرش می رم گم می شم . |
Comments:
Post a Comment
|