Desire knows no bounds |
Sunday, March 13, 2005
خوب واقعيتش اينه که نوچ، من نمی تونم بدون عشق زندگی کنم، نو وی..
اما حالا ديگه بايد يه خورده سعی کنم بين عشق و دوست داشتن تميز قائل شم. واقعيت تر از اون اينه که خوب می دونی چقدر دوستت دارم، اما حالا ديگه نمی تونم اسم اين حسمو عشق بذارم. راستش حالا گمونم بيشتر از اون که عاشقت باشم، آلوده ی توام. زندگيم پره از جای پای تو، ردی که به اين سادگی ها نمی شه پاکشون کرد. بی شک يه عالمه سال زيادتر لازمه تا آدم بتونه ساليان عاشقی ش رو جزو خاطره ها حساب کنه. و من تو اين دوره ی جديد، هنوز يه نوآموز محسوب می شم. اما حواسم هست که جايی چيزی داره می خشکه. چيزی که من و تو نکاشتيمش، خودرو بود، بی نياز از مراقبت های گلخونه ای پا گرفت و جوونه زد و ريشه دووند.. خوب اما حالا شروع کرده از ريشه خشکيدن.. گريزی هم نيست.. شايد بشه برای مدتی با داربست نگهش داشت، اما حالا گيرم اين توفان نه، توفان بعدی که بالاخره ميندازتش که، ها؟ ياد حرفای ديشبت ميفتم.. حرفای اين شبهات.. و نمی تونم بی زهرخندی که ناخوداگاه دچارم می کنه بهشون فکر کنم.. تا همين پيش ترها حاضر بودم تمام داشته هامو به تو بدم.. فقط به تو.. دادم هم.. اما نخواستی شون.. خوب دلايلت رو هم می دونم، اما بهشون کاری ندارم، برام مهم نيستن.. اون چيزی که تو ذهن من باقی خواهد موند اينه که نخواستی.. آره، دقيقن از همون جاهاييه که ديگه هيچ عقل و منطقی به کارم نمياد.. مثل يه بچه که آب نبات چوبی شو وسط کار ازش گرفته باشن، چشمامو می بندم و لج می کنم و پا به زمين می کوبم.. حالا اين که از اساس اون آب نبات چوبيه مسموم بوده يا برام خوب نبوده يا هر چيز ديگه، عجالتن به دردم نمی خوره.. شبش هم ممکنه لج کنم و بگم شام نمی خورم.. خوب بازم دودش تو چشم خودم می ره، می دونم.. اما هيچ کدوم از اين دلايل نمی تونن تصوير اون لحظه ی گرفتن آب نبات رو برام موجه کنن.. خوب؟ بعد می دونی تو ناخوداگاهم، دقيقن توی ناخوداگاهم چه اتفاقی ميفته؟ يه لحظه هايی پيش ميان که کاملن آگاهانه و آپشنال ميام يه چيزايی رو جدا می کنم و می ذارم کنار، که ديگه به اشتراک نذارمشون.. که نگهشون دارم برای خودم.. نه که بخوام لج کنم، نه.. ولی واقعن می بينم که ديگه دلم نمی خواد .. بعد واسه همين می شه که غريبی می کنم باهات.. ساکت می شم.. خسته می شم.. چون ديگه من ِ طبيعی م نيستم.. يه منيم که انگار همه ش تو ذهنش داره نبش قبر می کنه.. اين حسيه که اصلن دوست نمی دارمش.. اما هست.. |
Comments:
Post a Comment
|