Desire knows no bounds |
Thursday, March 17, 2005
زنی هست که دلش درد می کند
زنی هست که با هيچ کس درد دل نمی کند، ولی همه می دانند که دلش درد می کند. زنی هست که برعکس است. با دوستانش غريبگی می کند و در غريبه ها به دنبال دوستانش می گردد. از نزديکانش دور است و با هر کسی که دور است نزديک می شود. به هر چيزی که در دسترس باشد دست نمی زند و فقط چيزی را می خواهد که دستش به آن نمی رسد. زنی هست که برای بهتر شناختن خودش هر کاری را تجربه می کند، و بعد از هر تجربه ی جديد خودش را کمتر و کمتر می شناسد. زنی هست که می خواهد از خودش فرار کند، ولی در خودش گم شده است و راه فراری نمی بيند. زنی هست که صبحها هيچ کاری نمی کند و شبها به زندگی ادامه می دهد. زنی هست که اينجا نشسته است و فکرش آن سوی دنياست. زنی هست پر از آرزو که نا اميد شده است. زنی هست پر از زندگی که در انتظار مرگ نشسته است. زنی هست که خسته است، و هر روز بيشتر از ديروز فعاليت می کند. زنی هست که حالش از هر چه دور و بر خودش جمع کرده است به هم می خورد. زنی هست که تنهاست و حالش خوب است، و از اينکه در تنهايی حالش خوب است حالش به هم می خورد. زنی هست که عاشقِ عاشق شدن است، و از عشق چيزی نمی داند. زنی هست که ديگر زن نيست، چون می داند که زنانگی هم نسبی است، و او مردی در کنارش ندارد. زنی هست که دلش را به هر چه که دارد خوش کرده است و هيچ دلخوشی ندارد. زنی هست... زنی هست... زنی هست. زنی هست که در من است و از من نيست. زنی هست که از من بدش می آيد و من هم از او، و ما هر دو يکی هستيم. زنی هست که با من می جنگد و از جنگ بدش می آيد. زنی هست که تسليم نمی شود، و مرا تسليم خودش کرده است. زنی هست که همين است که هست، و هيچ کس نمی داند او واقعا کي است و کجاست و چه می خواهد، ولی همه می دانند که او دلش درد می کند. |
Comments:
Post a Comment
|