Desire knows no bounds |
Sunday, March 20, 2005
حکايتی ست ها
سال دارد نو می شود و من هنوز دوش نگرفته ام دلم نمی خواهد خودم را از تو بشويم سال دارد نو می شود و من آماده نيستم همه چيز بی موقع است برای من وقت ندارم دوست داشتم سر صبر وارد سال جديد می شدم سالی که بايد که بد نباشد اما وقت نيست عليزاده گوش می کنم و تو را بو می کشم روی پوست تنم حالا خوب می دانی که چه قدر دچار توام حالا ديگر خوب می دانی که به تو عاشق مانده ام با تمام زخم ها و رفتن ها و نرفتن ها با تمام دردها و ماندن ها و نماندن ها زمان لازم است.. زمان برای پوست انداختن پوستی که سراسر آغشته ی توست حالا که بعد از ديروز است ديگر خوب فهميده ای که دوست داشتن و عاشق ماندن در مرام من يعنی چه حالا اما من هنوز هم عاشقم و هنوز هم آزرده ام و هنوز هم نمی دانم چگونه بايد ترکت کنم می دانی تو دست های مرا خوب می شناسی تو دست مرا خوب می خوانی و من ديگر دست ِ رو بازی می کنم حالا ديگر خوب می دانی کافيست بيايم تا يخ هايم را آرام آرام آب کنی آرام آرام زمان می برد اما می دانی که آب می شود و تو حوصله می کنی به اندازه ی تمام نا آرامی هام اندازه ی تمام بی اعتمادی هام حوصله می کنی تا دوباره گرم تو شوم تا دوباره تخدير شوم در گرمای گردنت و چشم هام را ببندم من سُر می خورم و زمان می ايستد تو در دست هايم رها می شوی و جايی ته ذهن من مغرور است از داشتن تو مرد بزرگ در دست های کوچکم تو را لمس می کنم و از داشتن همه ی تو آرام می شوم راضی می شوم خوب می شوم می دانی هربار با تو بالغ می شوم و با هر بلوغ ، کودکانه سرخوش حالا ديگر اين را خوب می دانی نيامده بودم که بمانم ماندم اما به تمامی ماندم می پرسی "چند بار عاشق شدی تا حالا؟" سرم را برمی گردانم که "يک بار" و آغوشت تنگ تر می شود لبانت را جستجو می کنم ياد گفته ی دوستی می افتم در باب کرامات ريش آن هم ريشی انبوه می خندم و با دندان پيدايشان می کنم چيزی گره می خورد قفل می شود و شيره ای از جانی به جان ديگر می آميزد تو از تو خالی می شوی و من از تو پر می شوم من تو را درد می کشم و تو در من آرام می گيری موج ها فرو می نشينند و رخوتی آرام سايه می پراکند صورتت لای موهام پيدا نيست و نفست سنگين و يکنواخت گردنم را می نوازد به خواب رفته ای آسوده و مطمئن از داشتنم من اما چشم هام باز است و به تفاوت رنگ پوست هامان نگاه می کنم و لبخند می زنم از آن لبخندهای به پهنای صورت حالا ديگر خوب می دانی که معتاد توام معتاد به خواب رفتنت در کنارم معتاد به سينه فشردن سرت معتاد گم شدن در بازوانت می خندی که "اگه دختر باشه اسمشو می ذاريم عقل پر اگه پسر، مجنون" و من لبخند می زنم به تمام جنونی که پس اين مجنون نهفته ست تلو تلو می خوری می خندم که "هاها، بابا قهرمان" و می آيم سراغت نگهم می داری که "قبول نيست من تموم شدم، تو تازه سرحال شدی شيطنت نکن دختر" ها "شيطنت نکن دختر" می شناسم اين را و می دانی که .. نه اين را ديگر هنوز نمی دانی آرام دراز کشيده ايم زمان نمی گذرد زمان اين بار ايستاده است و من آرامم آرام ِ آرام لب هايت را پيدا می کنم نمی بوسمت اما می شناسی اين را ديگر چشم هايم را می بندم و نفست را نفس می کشم نجوا می کنی که " اين می تونه تا صبح همين جوری بمونه، نه؟" " اووهوومم " و تا ته دنيا هم می تواند همين جور که تو بخواهی بماند تا ته دنيا و تو اين را ديگر خوب می دانی " آدما همين جوری می شه که تصميم می گيرن ازدواج کنن، نه؟ همين جوری که بخوان همه ش داشته باشنت نه؟ " " اووهوومم " و چيزی سيال از من می گذرد " بازم دلم می خواد بپرسم دوسم داری؟ " " نوچ.. هيچم يادت رفته که قهرمه انگارا " و می فشاريم که " اگه اين قهره که قهر قهر تا روز قيامت " و نمی دانی چيزی در درونم مچاله می شود چنگ می زند و به درد می آوردم " دُم به کله می کوبد و شقیقه اش دو شقه می شود بی آنکه بداند حلقه ی آتش را خواب دیده ست عقرب عاشق " شنبه شب --- بيست و نهم اسفند ماه هزار و سی صد و هشتاد و سه |
Comments:
Post a Comment
|