Desire knows no bounds |
Wednesday, March 30, 2005
همه جا آروم و خلوته
از اون خلوت های آفتابی و دل چسب تهران مثل يه گربه ی خمار خواب سر ظهر، دراز کشيده زير پاهامون ساکتم از اون ساکت های ته نشين خيره شده م به تهران خواب گرفته نه به چيزی فکر می کنم نه دنبال حرفی می گردم برای گفتن به تو تکيه داده م و خوبم يه جورايی ياد اون وقتامون ميفتم ازجور ِ اون خوبای اون سال ها سرم روی شونه ته و دستت دورم حلقه شده يه بوی خوب می دی يه بوی خوب قديمی هووومممم دستمو می کنم تو يقه ی بازت و گردنتو بو می کشم " ديدی هنوز دوسم داری؟ " " هيچم بی خود تفسير به رای نکنيد پليز " هه آره خوب هنوز دوستت دارم و هنوز می تونم تا هزار سال بی حرف کنارت بشينم و خوب باشم اما اون چيز داغه بود؟ که از وسط سينه ی آدم هُری می ريخت تو دلش؟ اون ديگه نيست عادت ندارم تو رو بدون اون داشته باشم تو رو بدون اون لمس کنم تو رو بدون اون بو بکشم به اسم صدام کنی و هيچی تو دلم نريزه پايين بهت گفته بودم اينو؟ نوچ يادم نمياد گفته باشم اما حالا می گم تا همين چند وقت پيشا هم بعد اين همه سال هر بار ِ هر بارِ هر بار که اسمم رو از زبون تو ميشنيدم دلم يه جور خوبی می ريخت پايين يه چيزی توش آب می شد داغش می کرد اما حالا حالا آب هم توش تکون نمی خوره حتا فقط گاهی يه درد توش می پيچه و تکثير می شه تا همين چند وقت پيشا بعد اين همه سال هر بار ِ هر بار ِ هر بار که خدافظی می کرديم پای تلفن من می دونستم که امکان نداره تو زودتر از من گوشيو بذاری هميشه اون قد وای ميستی تا من قطع کنم بعد هميشه من يه کوچولو طولش می دادم بدون اين که تو بفهمی تا يه کوچولو بيشتر بدونم که اونوری هنوز بعد لبخند بزنم هی بعد اما الانا يه عالمه وقته که تق، گوشی رو از دور ول می کنم بره سر جاش بعد حواسم هم هست که حالا ديگه اين شب ها تو مجبور نمی شی يه کوچولو بيشتر وايستی بعد بازم يه لبخند می زنم اما از اون لبخندای ته ريش دار از اون لبخندای اخم دار هه مسخره ست، نه؟ تنم رو فشار می دی و نگام می کنی اما من خيره موندم به تهران خواب گرفته و حتا نمی بوسمت هم همين قدر که هستی خوبمه انگار حالا ديگه نمی خوام هی نزديک ترت رو حس کنم خستمه چون عين يه سرباز از جنگ برگشته نشسته م کنارت و خوبم خوبم و دست روی زخم هام می کشم بوسه هات هم داغم نمی کنن حتا می دونی حرف جديدی توشون نيست انگار که از سر عادت باشن يا بر حسب و ظيفه بی انصاف نيستم می دونم دوستم داری اما چيزی کمه چيزی کمه و من نمی تونم از داشتنش صرف نظر کنم نمی تونم تصويرهامو يه پله پايين تر بيارم سودايی ام، ها؟ حالا ديگه برای شنيدن تمام حرف های اين روزها و اين شب هات ديرمه حالا ديگه با ناباوری نگاهشون می کنم با هزار سوال و هزار شک و هزار پرسش بی جواب " همه ی چيزايی رو که من می بايست به تو می دادم تو داری به من می دی کامل و تمام و من در مقابل هيچ کاری برات نمی کنم " " ... " يه جورای تلخی چشمامو می بندم و حفظ می کنم کنارت بودن چه حسی داره انگار که آخرين بار باشه کسی چه می دونه |
Comments:
Post a Comment
|