Desire knows no bounds |
Sunday, March 27, 2005
سال بدی بود سال هشتاد و سه.. بدترين سال عمرم.. اما امسال يه جورای خوبی آرومم.. يه جورای شلخته ای البته!
موقع سال تحويل قرار بود خونه ی مامان بزرگ باشيم که نشد، بنابراين سفره ی هفت سين آماده شده نداشتيم و مجبور شديم در ظرف پونزده دقيقه سفره بچينيم! اينه که سفره مون تشکيل شد از سمنوی فريزری، يه دسته سيخ کباب روبان زده، يه بسته سيگار، يه دسته سنجاق قفلی، يه ظرف پر از ساعت مچی، يه مشت سکه ی بيست و پنج تومنی، و يک عدد سوتين! اما خوشبختانه با ورورد مهمون های دم سال تحويلی مون مورد آخر تبديل شد به سبزه ای که فرستاديمشون بخرن! خلاصه که سال با کلی دلقک بازی تحويل شد و مهمونامون هم باعث شدن مقاديری از اصطکاک داخلی بنده کاسته بشه. بعدشم کليه ی گله های خانواده جمع شديم خونه ی مامان بزرگه و بساط عيدی و کادوی تولد و الخ.. خوب بود خلاصتن. بالاخره در دقيقه ی نود قرار شد بريم خطه ی بارون خيز شمال. يه جورايی سختم بود، اما می دونستم که رفتنم بهتر از نرفتنمه.. ويلايی که گرفته بوديم تو يه جای خيلی خوشگل بود.. يه عالمه کوچه باغ که پيچ می خورد و از جاده ی اصلی دورمون می کرد، پر از نارنجستان و باغ های مرکبات.. تو حياط ويلاهه کلی درختچه های کوچيک کاشته بودن، يه نهر نسبتن عريض هم از تو حياط رد می شد که من کلی عاشقش شدم.. همسفرهامون رو هم خيلی دوست داشتم.. يه خونواده ی ساده و مهربون و بانمک.. از اون مهربون های واقعنی.. وقتی پسر بزرگ خونواده وارد شد من يه هو جا خوردم.. بد جوری شبيه درختم بود آخه.. همون قد و هيکل.. همون مدل موها، همون رنگ پوست.. همون تن صدا و همون مدل خنده ها.. همون مدل مهربون بودنش، از اون مهربون های بی حرف.. و دقيقن همون دست ها.. همون دستای بزرگی که قلبشونم به همون بزرگی می شه.. همون مدل يه وری رو زمين نشستنش که هی وسوسه می شی قلفتی بری بشينی تو بغلش، ولی بايد جلو خودتو بگيری و اينا!.. خلاصه که تمام مدت يه جورای خوبی انگار که درختم هم اون جا باشه.. اون هم ميونه ش کلی با من کلی خوب از آب دراومد، هرچند که خانومش زياد از اين حالت صميمانه ی ناگهانی خوشش نميومد به گمونم.. يه عالمه ی يه عالمه بارون.. يه عالمه دويدن زير بارون نم نم تو کوچه باغ های خلوت.. يه عالمه بوی بارون که بوی هيشکيو نمی داد.. فقط بوی خود بارون بود و بس.. دلم می خواست تو باشی، ولی می دونستم که تو دلت نمی خواد، می دونستم که تو زير بارون راه رفتنو دوس نداری،می دونستم که از خيس شدن خوشت نمياد.. بعد می دونستم حق ندارم دلم کس ديگه ای رو هم بخواد.. آخه بدجوری قلباشونو شيکسته بودم به خاطر تو.. قلبای دوستای خوبمو.. واسه همين بوی بارون يادم می آورد که حالا ديگه تنهام.. نه تو رو دارم و نه دوست ديگه ای که دلش رو به خاطر تو نشکسته باشم.. اما باز هم خوب بود.. باز هم همين قدر که سبک بودم خوب بود.. همون قدر که خودم رو دوست تر از سال قبل داشتم خوب بود.. اوهوومم.. من بودم و بارون و نارنجستان های پيچ در پيچ و امتداد نهری که ديگه منو به هيچ جا نمی رسوند.. به هيچ جا.. عوضش هر شب تا صبح يه عالمه بيست و يک بازی کرديم.. من دستم خوب بود و کلی بانک هامو پر می کردم.. بازی کردن با همسفر شبيه درختمو هم خيلی دوست داشتم.. اونم چون بُرهای من براش خيلی خوب ميومد همه ش کنار من می نشست و هی دستاش منو دلتنگ می کرد.. دلم می خواست مواظبش باشم، هواشو داشته باشم، خوشحالش کنم، همون جور که درختمو.. اما خوب، بايد يادم هم می موند که...... يادم موند هم.. حواسم رو جمع کردم هم.. يه عالمه قليون کشيدم لب ساحل، قليون و وينستون.. وقتی که نم نم بارون ميومد و موج های دريا می خورد به اسکله ی زير پامون.. وقتی که شب تو تاريکی نشسته بودم رو اون تخته سنگه لب ساحل و آقای شبيه درخت برام يه سيگار روشن کرد که: اين شايد بهترت کنه.. وقتی که تکيه داده بودم عقب و قايقه رو نگاه می کردم که چسبيده بود به خط افق، و آدم های دور و برم رو که چه ساده و بی بهانه شاد بودن.. شبا يه چايخونه ی گرد بزرگ شيشه ای بود نزديک ويلامون که دورتادورش نشيمن های چوبی با گليم و پشتی داشت و بساط چای و قليون و يه آقايی که صداش بين گلپا و جواد يساری در نوسان بود با بساط نوازنده های تنبور و تار و ضرب و الخ.. کافی بود بری توش بشينی فقط تا از دود قليونا منگ شی.. ما هم می رفتيم و همراه آقاهه دم می گرفتيم که: پارسال همه دسته جمعی رفته بوديم زيارت - بنفشه - باباکرم - داش غلوم - عجب شبی بود و الخ!.. طفلی بابای باکلاس و فرهيخته هم گير افتاده بود وسط جواد بازيای ما و عين برف پاک کن ماشين هر چند ثانيه يه بار يه دست شيک می زد!.. پيغامت رسيد که: "...مواظب نی نی مون هم باش".. هااااااه.. نه گمانم که بفهمی چه حسی داشتم.. نه گمانم.. جاده های خيس .. صدای دريا .. حميرا، فريدون، حبيب، سياوش قميشی.. و ماشينی که جای من نبود.. دماغمو می چسبوندم پشت شيشه ی صندلی عقب.. چراغ ها رو تماشا می کردم.. و دل تنگ می شدم.. و دل تنگ می موندم.. ميشستم بالای پله های دم اتاق ها و پاهامو از لای نرده ها آويزون می کردم پايين و آدم ها رو نگاه می کردم.. همسفرهامون خوشحال بودن.. دوستمون داشتن و از بودن با ما لذت می بردن.. منم دوستشون داشتم.. اين جور آدم ها رو هميشه دوست داشته م.. آدم های ساده، مهربون، و بزرگوار.. آدم های يه دنيای کاملن متفاوت.. مامان شاد نبود.. خوب بود، اما خوشحال نبود.. اندوه بود ته چهره ش.. يه غم بزرگ.. غم غروری که شکسته شده.. بابا مثل هميشه بود اما.. همون آدم توداری که حالا اما ديگه لااقل من خيلی کارهاش رو به حساب توداريش نمی ذارم.. خواهر کوچيکه خوب بود.. به راحتی همه دوستش داشتن.. خوب بود که می ديدم همسفرهامون بی دغدغه و بی توقع به خاطر همونی که هست دوستش دارن.. يه جور دوست داشتن خوب، خيلی خوب.. آخرش بايد برمی گشتيم اما.. دلم نميومد از لب ساحل برگردم تو ماشين.. برادر وسطيه اومد که: يخ می زنی دختر، باز هم مياريمت شمال بابا!.. و من خنديدم که: چشممم.. راه رفتنی رو بايد رفت خلاصه.. اين يه قانونه.. تو راه برگشت همه ش سعی می کردم حواسمو پرت کنم.. پرت کنم از عيد پارسال - از وقتی که برگشتم خونه.. از اون همه درد سرد.. عجز سرد.. و تب سرد مرگ - .. لعنتی. |
Comments:
Post a Comment
|