Desire knows no bounds |
Monday, March 7, 2005
آدمک قصه ی ما از وايستادن خسته شده، اما از اون طرفم جايی برای نشستن نداره.. چيکار کنه حالا طفلکی؟
دِ، همون آدمکه ديگه.. همون که می خواست اون قد بزرگ شه تا دستش به ابرا برسه.. اما نرسيد که! نه که بزرگ نشده باشه ها، نه.. بزرگم شد.. اما عوض اين که قد بکشه، هی کوتاه ترم شد.. آخه نه که کمرش خم می شد هی، خم تر و خم تر، بعد قدش هی آب می رفت ديگه.. تا آخرشم دستش به ابرا نرسيد.. تا آخرشم پشت پنجره ش جا موند.. تازه آخرشم همه که رفتن، هيشکی يادش نيومد که لااقل سرشو برگردونه و برا آدمک جا مونده ی قصه ی ما دست تکون بده که.. بعد اين جوريا شد که آدمکه اون قد پشت پنجره ش جا موند و جا موند تا آقتاب همه ی رنگاشو برد.. شد کم رنگ ِ کم رنگ.. حالا لابد می پرسی مگه کس و کار نداشت اين آدمکه؟ دوستی، آشنايی، کسی که بياد پهلوش، بياد بهش سر بزنه؟ خوب راستش قضيه يه نمه پيچيده س.. يعنی نمی دونم چه جوری توضيحش بدم! والا اين جورياست که هميشه اولش اين آدمکه يه عالمه دوست داشت.. يه عالمه دوستای دوست داشتنی که خيلی دوسشون داشت.. بعد اما اين دوستاش يه خاصيت مشترک داشتن.. دوست داشتن نزديک که ميان، آدمکه دستاشو ببخشه بهشون.. اما نه که دستای آدمک قصه ی ما از خيلی وقت پيشا بسته بود، خوب؟ اون وقت هيچی نداشت بده ديگه.. دستاش خالی بود، بسته بود، سرد بود.. بعد واسه همين اون دوستا هم کم کم حوصله شون سر می رفت.. می ديدن هيچی نمی تونن داشته باشن.. بعد واسه همين تصميم می گرفتن برن.. برن يه جا که دست خالی نمونن.. برن يه جا که يه عالمه گرمی دستاشونو پر کنه.. اين شد که يکی يکی رفتن.. حالا يکی زود، يکی دير.. اما راستش همه شون رفتن.. بعد همين جوريا شد که آدمک قصه ی ما هميشه تنها موند.. نه که دوست نداشته باشه ها، نه، دوست داشت.. اما می دونست نيومده ن که بمونن، اومده ن که برن.. بعد نه که دستای آدمکه بسته بود، عوضش برق زندگی رو که تو چشماش بود بهشون بخشيد، به تک تکشون.. بعد کم کم ديگه چشماش کم سو شد، چيز زيادی واسه خودش نموند.. بعدترا اون وقت نه که ديگه دور و برشو تار می ديد، بعد اون تصوير تاره ديگه خوبش نمی کرد، ديگه سرپا نگرش نمی داشت، واسه همين يه روز تصميم گرفت چشماشو ببنده و اصن ِ اصن ديگه هيچی نبينه.. برگرده تو روياهاش.. برگرده اون جايی که دستش به ابرا می رسيد.. اون جايی که روی شادی های کوچيک زندگی غلت می زد.. اون جا که طعم زندگی رو واسه خودش خلق می کرد.. ... ... اممم.. ديدی اين دستگاه ها رو، حالا دستگاه که نه، جلوی بعضی از مرکز خريدها يا دپارتمان استورها يه جونورايی می ذارن که اصولن هم يا خرن، يا الاغن، يا گاو، خوب؟ از اونا که کلی خوش آب و رنگن، بعد هميشه هم هستن، تو هم هر وقت دلت خواست سوارشون شی کافيه يه سکه بندازی توشون و اونا هم اندازه ی سکه ت بهت سواری می دن، بعدنم که سکه ت اکسپاير شد يا ديگه حوصله نداشتی تو رو به خير و اونا رو به سلامت؛ ديديشون ديگه، نه؟ خوب راستش من جديدنا مدل آدمشم ديده م.. ... بعد ديدی يه وقتايی که يکيو بيش تر از گنجايشت دوست داری، بيشتر از مقرراتت، بعد بيش تر از ظرفيتت هم دلت براش تنگ شده، خوب؟ بعدنش در اثر همين موارد بالا چه رفتارهای عجيب و غير منتظره ای بروز می دی، ديدی؟ من اينم ديده م جديدنا! |
Comments:
Post a Comment
|