Desire knows no bounds |
Sunday, March 13, 2005
خوب چون که
I ran out of my faith ××××× دلم يه دوست ِ بزرگ می خواد که من مامانش نشم ديگه يه دوست ِ بزرگ ِ کار نَدار که وقتايی که هيشکی وقت نداره اون وقت داشته باشه يه دوست بزرگ ِ کار ندار ِ زبان دان که برا هر جمله ای نياز به زيرنويس نداشته باشه اصلن يکی که زبونمو بلد باشه ترجيحن خوش غذا هم باشه! ××××× می دونی چرا می تونی خيلی راحت ازم بپرسی که " دوسَم داری؟ " چون از جواب من مطمئنی چون حتا اگه يه روزم بهت بگم ازت متنفرم بازم شک نداری که دارم دروغ می گم .. بعد حالا می دونی چرا ديگه دوس ندارم بهم بگی " دوسِت دارم " ؟ |
Comments:
Post a Comment
|