Desire knows no bounds |
Monday, May 2, 2005
اووووه
چه همه غر زدم! ... امروز آخه سگ بودم از اساس از اون سگ های دوبرمن حسابی فشاره زياد بود آخه خيلی زياد ديروزو می گم و نمی دونستم چه جوری بايد هندل کنم .. می دونی امروز واقعنی واقعنی دلم می خواست برم و ديگه هيچ راهی برای برگشت نداشته باشم لااقل يه کوچولو که می شد زندگی کرد که نه؟ .. می دونی يه وقتايی مثل امروز همون که فقط بوی عمو خسرو باشه کافی بود تا کلی بهتر شم همون قد که دوباره بتونی خيال کنی و دوباره بتونی به يه معجزه اميدوار باشی کاش بودی هنوز |
Comments:
Post a Comment
|