Desire knows no bounds |
Monday, May 2, 2005
هووووممم
نمی دونم اگه امروز جمشيديه هه نبود اگه اون آفتاب دل چسب و باد ملس و بوی اقاقياهای آويزون بالای سرمون نبود آيا بازم می تونستم طاقت بيارم يا نه .. يه عالمه وقت تو همون پاگردی که دوستش دارم خلوت موسيقی و بوی اقاقيا هه حالا ديگه حتا نمی دونم کی پشت علف ها گم شده و کی با بوی اقاقيا تنها مونده .. اما بالاخره يه بارم که شده ايده های جناب استاد به يه درد اساسی خورد در زندگانی ××××× اوه اوه دخترک رو تا به حال اين همه عصبانی و تند نديده بودم تند و جدی و مصمم می دونستم اون اصرارها و سماجت ها و عاشقی ِ آزار دهنده آخر سر همچين واکنشی رو به دنبال داره اما واقعن اين مدلی شو نديده بودم آخرش تمام اون care کردن ها و دوست داشتن ها و به هر دری زدن ها کار خودشو کرد دخترک با جديت تمام و بدون ذره ای ترديد می گفت "ديگه حالم ازش به هم می خوره حالم از اين همه سماجت به هم می خوره از اين که نمی فهمه ديگه نمی خوامش از اين که می خواد به هر قيمتی شده خودش رو وارد مشکلات من کنه می خواد به زور اون شونه هه باشه واسه تکيه کردن وسط اين همه مشکل، مياد گلايه می کنه که دل تنگتم که می خوام کمکت کنم نمی فهمه که اصرارش بدتر اذيتم می کنه نمی فهمه که اين جا بايد وايسته کنار و اين همه سماجت و دخالت نکنه نمی فهمه که چيزهايی هم هست که آدم می خواد تو حريم خودش نگه داره صرف صميميت باعث نمی شه که آدم هر رازی رو، هر مشکلی رو بخواد با بقيه در ميون بذاره نمی فهمه که اگه لازمش داشتم اگه دلم می خواستش خودم می رفتم سراغش نمی فهمه که عقب کشيدن من يعنی اين که جلو نيا هر چی می رم عقب تر اون مياد جلوتر و بيشتر می چسبه و بيشتر حالمو به هم می زنه انگار تا همه چی رو به گند نکشه نمی خواد بفهمه حالا که خودش می خواد حرفی نيست ...." برافروخته ست و لاينقطع حرف می زنه و کوچک ترين تزلزلی تو صداش نيست از اين واکنش ناگهانی تعجب کرده م ساکت نشسته م و نگاش می کنم و می فهمم چی می گه اين همه فشار براش زياد بوده بار زيادی رو تحمل کرده مخصوصن که اين وسط خودش رو مزاحم هم حس می کنه حس می کنه همه معطل اونن که تکليف آينده ش معلوم شه حس می کنه اگه وضعيت اون نبود، ممکن بود ما به راحتی تصميم ديگه ای بگيريم همه ی اين قشارها روشه غصه ی همه مون رو هم می خوره و به روی خودش نمياره حالا اين وسط می بينه اون دوستی و صميميته هم براش شده دردسر مضاعف اين وسط ديگه انرژی اضافه ای نداره تا صرف روابط عاشقانه کنه اونم دوست داشتن يه طرفه حس می کنه عوض اين که فهميده بشه، داره خودخواهانه باهاش برخورد می شه اينه که بالاخره يه جا طاقتش طاق می شه و می زنه زير همه چی به جايی می رسه که می بينی دوستيه به دردسراش نمی ارزه و اينجوری می شه که الان هست ... می فهممش ته دلم تاييدش می کنم و خوشحالم از اين که بزرگ شده از اين که بالاخره به اين نتيجه رسيده که زيادی ملاحظه ی آدمای دور و برشو نکنه بذاره هر کسی تاوان خودشو پس بده می فهممش خوشخالشم اما حرفی بهش نمی زنم می ذارم خودش تصميم بگيره و خودش به نتيجه برسه .. فقط وقتی اون لحن و اون صدا رو می شنوم ياد خودم ميفتم و می ترسم نکنه مثل من بشه؟ نکنه زود بزرگ شه؟ زيادی بزرگ شه؟ |
Comments:
Post a Comment
|