Desire knows no bounds |
Monday, May 9, 2005
بیا غمهایمان را تهته دلمان مخفی کنیم و این روزهای باقیمانده را، این روزهای باقیماندهی عمر من که آرامآرام رد دستهایم را از روی همه چیز پاک میکنم بهتر سپری کنیم. تو بگو آن جملهی جادویی دوستت دارم را. من محکمتر دستهایم را دور تنت بپیچم و هر دو انگار که همه چیز را از سر گذرانده باشیم.
عجب بنبست عابرکشی دارد آن دو شاهراه به ظاهر نورانی. از پنجرهها نگاه کن. دیدهای زنی را که غمگین که تنها که بیقرارپیرهن سیاهش را در انتهای شاهراه بنبست پاره کند؟ تمام راهها و شاهراههای من بن بست میشد. من امتحان کردم. یکی از یکی تاریکتر و باریکتر و نفسگیرتر. حتا چشمهای تو. اما بیا و ببین، زن تسلیم نمیشود. خسته میشود، تسلیم نمیشود و درماندهگیاش را مثل اوراق هویتاش در جیبهایش مخفی میکند. ببین تنها طناب دار رابط زن و آسمان است. ببین پاهای برهنه و ساقهای سپید که نه بلند است و نه کوتاه و رد دستهای جوهری روی سپیدی لوس و زنندهی دیوار. شاعران دروغ میبافند نویسندهگان دروغ میبافند فیلسوفان دروغ میبافند ما دروغها را مینیوشیم و باور نمیکنیم که زندهگی سخت است . |
Comments:
Post a Comment
|