Desire knows no bounds |
Friday, May 27, 2005
گمانم دو هفته ای باشد که وبلاگ ننوشته ام.. شايد هم بيشتر..
آن قدر کار و گرفتاری و شلوغی و اتفاق نازل شد که فرصتی برای من باقی نماند.. برای منی که روزمره هايش را اينجا قرقره می کند و بيرون می ريزد.. حالا اما برای اولين بار با کی بورد جديد نشسته ام پای صفحه ی اديتور و مانده ام از چه بنويسم.. از چه که نه، از کدام.. اين روزها سفت و سخت دچار پروژه ی پايان ترم معماريم و وقتی برای سرخاراندن ندارم.. مطابق معمول همه ی کارها مانده برای دقيقه ی نود و من هم که عادت دارم به نعل کردن مورچه! اما در عوض به بهانه ی اين پروژه مقادير زيادی دچار افزايش مهارت های کامپيوتری و نرم افزاری و اختراعی و ابداعی و الخ شدم که خوب، می ارزيد.. هر چند پروسه ی مايا با شدت فراوان دچار ديوار خوردگی شد، اما باز هم کارها نسبتن خوب جمع و جور شده، لااقل خوب تر از آن چه که انتظار داشتم.. اوضاع خانه آرام است.. از آن آرام ها که همه طفره می روند از برخورد با هم.. بعد از آن شب کذايی هفته ی پيش، آقای پدر وقت و بی وقت از بيرون زنگ می زند که " چه خبر؟! " و طفلکی هيچ بار از هيچ خبری خبردار نمی شود.. ديروز که زنگ زد برای ناهار می آيد، هرچه سعی کردم بی خيال آمدنش شوم نشد که نشد، آخر سر برايش غذا درست کردم، چون می دانستم خورشت بادمجان بخور نيست.. غذا را چيدم و رفتم سروقت کار خودم.. بيرون که آمدم ديدم خوابيده و بعد هم که تلفنی احضار شد به کارگاه و من حتا نرفتم بدرقه اش تا دم در اتاق.. در را که بست و رفت، ديدم هندوانه قاچ کرده و کذاشته روی کانتر.. بغض لعنتی که تمام اين مدت راه گلوم را بند آورده بود رها شد .. ماه هست به گمانم که چشم هايش را نگاه نکرده ام.. حالا از پدر فقط سايه ای مانده که ردش را وقتی می رود با چشم دنبال می کنم.. شب به خواهرک اعتراف کردم که " خيانت کردم به عهدمان و آقای پدر را در حد يک ناهار مورد علاقه ی ظهر پنج شنبه تحويل گرفته ام. اما قسم می خورم که ناهارش را تنها خورد بی هيچ حرف و مخلفاتی..." .. دخترک هم اعتراف می کند که هربار پای تلفن بعد از تمام بی محلی هايش با پدر و جواب سوال هايش را ندادن، بغض راه گلويش را می بندد.. مادر خانم هم از آن طرف می گويد " خوب کردی.. گناه داره.. فکش رو جراحی کرده و کلی حالش بده.. " .. پوووووف.. عجب غريبه بازاری شده.. کجاست آن رابطه ی پدر و دختری که من معتادش بودم، پدری که عزيز کرده اش بودم و روی حرفم نه نمی گفت حالا تمام ترسش حرف زدن با من است و از تنها ماندن با من فرار می کند.. و من که حتا تحمل ديدن سردردش را هم نداشتم، حالا از جراحی هايش هم بی خبرم.. روزگاری ست... پياده راه می روم، تمام طول خيابان طولانی پر درختمان را در رخوت بعدازظهرهای بهاری کشدار.. و فکر می کنم که چه حيف که تو نيستی تا در سکوت راه رفتنم همراهيم کنی.. حالا ديگر همين خيابان طولانی به سادگی به تو می رسد.. کافی ست رد همين جوی کنار خيابان را بگيرم تا به آن جا برسم که تو هستی و آرام است ومشرف است به درخت های خيابان ما و از قضای روزگار همسايه ی فضولی هم ندارد! .. هه، خنده ام می گيرد از بازی های اين سال کاهويی، از تو، از حرف هايت، و از خانه ای که همسايه ی فضول ندارد..... ياد حرف هايمان ميفتم، شنبه ی دو هفته ی پيش.. ياد لحن صدايت.. ياد سوال هايت، ياد جواب هايم.. و ياد تو.. با همه ی آن چه که بود و هست.. و تمام آن چه که هست و می ماند و دست نمی خورد.. حکايت، همان حکايت آشناست.. مرا از تو گريزی نيست.. هر دو اين را خوب می دانيم.. پنج شنبه ی قبل بود که من به رسم ايام مضارع، سر شب خوابيده بودم تا نصفه شب به کارهايم برسم که تلفن زنگ زد.. با کلی عصبانيت گوشی را برداشتم، بی حوصله و بداخلاق.. در کمال شگفت زدگی، قرمز جان بود از ديار برف، به رسم انی گيون ترزدی های مان ، به هوای چيرآپ کنان اين جانب.. گوشی تلفن را ماچی فرموديم، آبدار!!.. صدای خنده هاش همان بود که بود، حالا گيرم با بغضی گاه به گاه از سر دل تنگی.. با دغدغه بزرگ دستشويی بی شلنگ و نبود آفتابه و بنابراين آب پاش و بالطبع روئيدن قريب الوقوع شمعدانی و بيد مجنون و سرو و چنار!.. جاش خالی ست لعنتی، خالی تر از آن چه خيال می کردم.. دتس د فاکينگ لايف.. می دانی.. گاهی نگاه می کنی و می بينی عجب، زندگی در برهه ای از زمان جاری بود و حالا در همان برش ايستاده است.. درست در همان تصوير جاری اش ثابت مانده.. گاه به گاه ميلکی می پراکنيم من و فيزيک دان های خطه ی آمريکا.. حال و هوايمان اگرچه فرق کرده، اما حس هايمان و دوستی هامان و دوست داشتن هايمان همان است که بود.. همان دوستی بی توقع سبک شاد.. هنوز هم با هر نامه ای مشعوف می شوم زيادتا و کلی می خندم و خلاصه گپی می زنيم اساسی در عالم فاصله و مجاز.. دوستشان دارم.. گاهکی هم که نه، کمتر از گاهک شده ديگر، به عدد سالی کمتر از انگشتان يک دست با درخت جانم حرف می زنم و با رفيق کويری م.. مثلن به بهانه ی تولدهاشان.. هنوز لحن صدا همان است و سلام همان است و ...ها هم همان.. انگار نه انگار که يک سال و چندی گذشته و هزار اتفاق و حرف و حديث و الخ.. می دانی.. نمی دانم که بايد خوب باشم از اين صدا، يا غمگين.. دوستشان دارم.. دوستم دارند.. و اين دوستت دارم هنوز با همان رنگ برجا مانده است.. من اما؟ ... How many roads must a man walk down, before you can call him a mar? بعضی از لحظه ها هستند در رابطه، که به پياز خوردن می مانند.. به پياز خوردن همراه چلوکباب سلطانی مخصوص با دوغ و ماست موسير و و مخلفات.. مشغول خوردن که هستی، وسوسه ات می کند و اجتناب ناپذير است و تسليمش می شوی.. خماری لذت خوردن که می پرد اما، طعمش کلافه ات می کند و دنبال راهی می گردی که خلاص شوی از بقايايش.. و با خود عهد می کنی که بار ديگر وسوسه نشوی و تجربه نکنی و الخ.. حس آن روز من هم همان بود.. حتا همان لحظه هم خوب می دانستم که بعدترک دچار چه حسی خواهم بود و چه به جای خواهد ماند.. با خودم عهد کردم که ديگر هرگز تکرارش نکنم.. اما تاثيرش هنوز هم مانده.. نمی دانم.. اما تمام اين بلاتکليفی ها، روی لبه ی مرز راه رفتن ها، خواستن ها و نبايدها، انتظارها و اصطکاک ها و دل خوری ها و چه و چه همه خسته ام کرده اند.. باز هم رسيده ام به همان نقطه ی اول.. اشتباه است دچار رابطه ای باشی که متوازن نيست.. دچار رابطه ای که معلق مانده ميان حاشيه و متن.. رابطه ای که بخشی اش را می خواهی و قسمتی ش را نمی خواهی و تمامش برمی گردد به خودخواهی ها و ندانم کاری های خودت و می آزاری و آزرده می شوی و خراش می دهی و...... قرار است چه بخواهيم از دوست داشتنمان، از دوست داشته شدنمان؟؟ می دانی نمی شود با يکی لذت ببری و با ديگری آرام شوی و با آن يکی بخندی و در نهايت دلت جای چهارمی باشد و هر سه تای قبلی فقط در حاشيه.. نه، نمی شود.. انصاف هم نيست و اخلاق هم نيست و اصلن هيچ نيست جز هوس بازی .. و تمام که بشود، باز تو می مانی و تو و بوی پياز.. لعنت به من اگر باز هوس پياز کنم بی آن که عواقبش را به ياد بياورم.. شايد هنوز هم ادامه داشته باشد.. |
Comments:
Post a Comment
|