Desire knows no bounds |
Thursday, June 16, 2005
نمی دونم چرا يه هو سقف آسمون سوراخ می شه و اتفاق ها سيل آسا نازل می شن. اين چند روزه قد چند هفته کند و طولانی و سنگين گذشت. اون قدر که الان به سختی يادم مياد کدوم روز چی شد و چی کار کردم. يادمه شنبه ظهر پلان پروژه دفتر کار رو تحويل گرفتم، بعد از ظهر کلاس داشتم، بعدشم رفتيم پلی فرم و ايده.. يادمه از ديدن پلی فرم کلی مشعوف شده بودم و کلی تا دلم خواسته بودتشون.. رسمن عاشق پارتيشن ها و کاغذ ديواری هاشون شدم.. بعدترش تو ايده يه اتفاق هيجان انگيز افتاد.. فکر کنم از چار پنج سال پيش تو مرکز گل دوبی من هميشه دلم خواسته بود يه بغل گنده از اين گل مصنوعی ها بخرم.. از اين گلا که به شدت شبيه ورژن طبيعی شونن، گلای صحرايی.. هميشه فکر می کردم از هر گل يه شاخه بر می دارم تا قد يه گلدون سفالی گنده بشن، درست عين گلايی که موقع برگشتن از پيک نيک می کنديم.. بعد نه که مصنوعين، نه هی مدام خورد می شن می ريزن رو زمين، نه خشک می شن و از جلوه ميفتن.. خلاصه هميشه انگار همين الان از تو دشت چيديشون.. بعد اما تو اين همه سال نشده بود که.. هر بار به يه دليل.. اما تو ايده آخرش شد!.. هووووم.. کلی تا کيف داشت انتخاب کردنشون.. گمونم وقتی آراسته و مرتب تو گلدون گذاشته بشن کلی هيجان انگيز دربيان از آب..
می دونی يه وقتايی هست که آدم می بينه اهه، چه جالب، چه قد حسامون به هم شبيهه چه راحت زبون همو می فهميم به چه سادگی می تونيم شاد بشيم آروم بشيم يه وقتايی هست که می بينی شاديه تو همين يه قدميه کافيه دست دراز کنی تا بگيريش تا لمسش کنی تا داشته باشيش اما هميشه فقط يه معادله يه معادله ی کوچيکه که بازيو به هم می زنه هميشه تا خوش حاليه يه قدم فاصله ست اما يه قدمی که با هيچی نمی شه پرش کرد بعد اين جور وقتا اون حس گس هجوم مياره خاليت می کنه و غمگين می شی يه همچين وقتاييه که يه هو به سرم می زنه که بزنم زير همه چی و خودمو خلاص کنم خلاص کنم از اين گره کوری که دارم توش دست و پا می زنم ازين گرهی که هيچ تلاشی برای باز کردنش هم نمی کنم حتا فکر می کنم ممکنه همه چی خيلی کوتاه باشه بعدش اما چه قد می تونه کيف داشته باشه چه قد می تونه سبک و راحت باشه اما باز چشامو باز می کنم و دور و برم رو نگاه می کنم و يادم مياد که حق ندارم لااقل الان نه بعد دوباره به ياد ميارم ناتوانی اين دست های سيمانی رو و غمگين می شم و غمگين می مونم شايد برای همينه که هميشه دور شادی های من هاله ای از اندوه هست شايد برای همينه که ديگه سال هاست توی هيچ دوربينی از ته دل نخنديده م شايد برای همينه که خودم رو تا انتهايی ترين گوشه ی تنهايی کنار کشيده م تا وسوسه نشم وسوسه ی يک قدمی رويا بودن وسوسه ی پريدن تا اون ور يک قدم و هرگز برنگشتن وقتی توی زندان هستی وقتی می دونی محکومی به حبس ابد و وقتی تصميم می گيری که بمونی و حبس بکشی لااقل بايد بتونی تخيل کنی تخيل کنی که آزادی آره، من اين تو آزادم چون اون بيرون چيزی نيست که بخوام چون تمام حس ها و نيازهام رو کشته م تا به چيزی احتياج نداشته باشم تا احساس نياز نکنم تا احساس کمبود نکنم تا آزاديم رو حفظ کنم آزاديم رو در زندان آزادی يک محکوم به حبس ابد و تو تو که اون بيرون ايستادی و من رو از پشت ميله ها تماشا می کنی تو که هرازگاهی دست دراز می کنی و تکه ای از زندگی رو به رسم دوستی پرتاب می کنی اين سوی ميله ها ... منو با مهربونی هات بيش تر از اين ضعيف نکن |
Comments:
Post a Comment
|