Desire knows no bounds |
Tuesday, June 28, 2005
تمام روز را در رختخواب گذرانده ام. غلت می زنم و زير پتو می خزم و به تو فکر می کنم. به تو و حرف های ديشبم و حرف های ديشبت و تمام آن چه که می دانی و می دانم و می دانيم. روز از نيمه گذشته و آفتاب ظهر، پهن شده کف اتاق و من چشم هام را بسته ام و به خننکای سايه روشن آن جا که تويی فکر می کنم. آن جا که تويی و پنجره اش رو به کوچه ی پردرخت باز می شود و همهمه ی خيابان و دود و صدا ندارد. به تو فکر می کنم و شب گذشته را به ياد می آورم و صدايت را و صدايت را و صدايت را. گوش هايم را چسبانده بودم به گوشی سبزرنگ و صدايت را فارغ از تمام کلمه ها گوش می کردم و چيزی در من آرام می گرفت. صدايت يعنی که هستی و اين جايی و همه چيز همان طور هست که بود و همان طور خواهد ماند که هست.
می دانی.. همين آوا به تنهايی کافی ست برای زنده بودن. ... |
Comments:
Post a Comment
|