Desire knows no bounds |
Tuesday, June 28, 2005
شنيدار يكم:
دلقك تمامي اش به هم ريخته اين روزها...گريم فايده اي ندارد ...شسته شده همه چيز...مفهومي دارد پيدا مي كند، تازه انگار...وقتي اين اتقاق مي افتد، ديگر نه چشمهايش را مي شود شناخت، نه نگاهش را، نه لبانش را مي شود ديد، و نه كلامش را مي شود شنيد...دماغ گنده اش كه بدتر از همه، سرگردان مي شود توي وجودش، مي چرخد و بوي همه چيز را مي فهمد و زار مي زند و سرخ تر مي شود و پر و خالي مي شود ... جوري كه ديگر نمي شود توي آيينه نگاه كرد و وحشت نكرد... شنيدار دوم: شروع كنيم جان من ...شروع كنيم... شنيدار سوم: خواب ديدن، بي خواب ماندن، نوشتن، مضطرب ماندن، شنيدن، ناتوان ماندن...اين روزها معجزه دارد دوباره...تو ديگر بار فوران می زني از تمامي ام... شنيدارچهارم: مي داني جان من، می گذارم اين تحولي كه نمي دانم مي خواهي، در من اتفاق بي افتد...چقدر ساده مي شود مستحيل شد در تو...با تو يكي شدن تمامي محال من است اين روزها... دلقک |
Comments:
Post a Comment
|