Desire knows no bounds |
Wednesday, June 29, 2005
ديروز موقع رفتن ، يه نگاهی به دی وی دی بربادرفته که روی ميزم بود انداخت و گفت : توی سنگدلی و حماقت ، چيزی از اين رفيقت ( اسکارلت رو می گفت ) کم نداری .
گفتم منظور ؟ گفت : يه وقتی می فهمی اون چيزی که يه عمر دنبالش بودی " عشق رت " بوده که ديگه برای برگردوندنش خيلی دير شده . گفتم نکنه دچار حس ِ " خود - رت - باتلر - بينی " شدی ؟! گفت : بدبختی تو همين جاست . هيچ وقت ارزش دوست داشتنی رو که دارن به پات می ريزن نمی فهمی . هميشه تو چارچوبی که تو تصوراتت درست کردی زندگی می کنی و آدم ها رو مطلق دسته بندی می کنی . اگه کسی دم دستت باشه و دوستت داشته باشه ، برات خسته کننده می شه ، چون در دسترسِته . هر چيزی که راحت به دست نياد رو تحسين می کنی و تا به دستش مياری زود دلتو می زنه . بين واقعيت و رويا گير افتادی . عاشق ذهنيتی هستی که روز به روز از واقعيت دورتر می شه . اگه همون اشلی رويايی رو الان دو دستی تقديمت کنن ، دو روز بعد جاش پشت در کوچه ست ، چون ديگه برات جذاب نيست . تو عاشق چيزی هستی که خودتم نمی دونی چيه ، و ديگه هيچ چيز ارضات نمی کنه . چرا ؟ چون عادت کردی که در معرض توجه باشی ، ازت تعريف کنن ، بهت محبت کنن بی اون که تلاشی کرده باشی . بی اون که به خودت زحمت بدی جوابشون رو بدی . اون قدر خودخواه شدی که تا حوصله ت از چيزی سر می ره ، يا تا جايی گير ميفتی ، به راحتی به خودت اجازه می دی صورت مساله رو پاک کنی . روز به روز داری تو لاک خودت سخت تر و سخت تر می شی . بترس از اون وقتی که ديگه حتا اونايی که عاشقتن ، اونايی که از ته دل دوسِت دارن ، اونايی که برات ارزش و احترام قائلن خسته بشن و رهات کنن . چيزی که آدما رو نگه می داره ، بخش ارزشمنديه که در وجودت ديده ن . اون بخش که از بين بره ، ديگه نمی تونی به هيچی متکی باشی . نه به چشم و ابرو و قد و هيکلت ، نه به سواد و کتاب و مدرکت ، و نه به هيچ چيز ديگه . تو هميشه ارزش ها رو دير می فهمی . زمانی که ديگه تمام فرصت ها رو از دست دادی . تو حتا قدر خودت رو هم نمی دونی . متاسفم برات که حاضر نيستی چشماتو باز کنی و دور و برت رو خوب ببينی ، قدر آدمای اطرافت رو بدونی . و از اون چيزی که دارن نثارت می کنن ، آگاهانه لذت ببری ...... |
Comments:
Post a Comment
|