Desire knows no bounds |
Thursday, June 9, 2005
حضورت دائمی شده
شب و روز و گاه و بی گاه نمی شناسه تشنه تم نزديکمی و نرديکی ت تشنه ترم می کنه شدی مثه غول چراغ جادو کافيه آرزوت کنم تا پيدا شی حالا هربار يه جور يه بار به بهانه ی بارون يه بار جوک آنتی فمينيستی يه بار کتاب يه بار... با خودم می گم اين جوری نمی شه که اين جوری که هيچ وقت هيچی عوض نمی شه که پس من چيکار کنم پس؟ بعد باز فکر می کنم الانا ديگه بايد خسته شده باشی الان بايد دلت بخواد صدام کنی بعد هزار ساعت بشينيم آسمون ريسمون ببافيم تا صبح بشه و تو بری سر کار و من بگيرم بخوابم بايد دلت تنگ شده باشه آخه منم دلم برای بابابزرگت و خرسی و عموی اسپانياييت تنگ شده برای آلمانی حرف زدنات و تئوری های سياسيت بعد فکر می کنم که بايد همين الان الان صدام کنی اگه نه، می سوزی اگه نه، من باز خيال می کنم همه خيالام دروغ بوده و تو هم يه دروغ گنده تر اگه نه، می سوزم و کلاغه هيچ وقت به خونه ش نمی رسه مثل ِ تا حالا که نرسيده اوهووم به شدت فکر می کنم که بايد که صدام کنی تا قبل از ساعت دوازده تا قبل از اين که امروز تموم بشه و طلسممون باطل بشه.. اون قدر به ساعت نگاه می کنم تا خوابم می بره .. صبح بی هوا دست دراز می کنم طرف صفحه ی کوچيک خاکستری يه نامه ی کوچيک روشه بازش می کنم 23:58 لبخندمه از اون لبخندای زياد نسوختيم طلسممون باطل نشد کلاغه هنوز ممکنه به خونه ش برسه اوهووممم تو راهه می رسه می دونم |
Comments:
Post a Comment
|