Desire knows no bounds |
Thursday, June 23, 2005
می دونم که ديروز فقط نيومده بود در مورد مامانم بهم هشدار بده
می دونم فقط نيومده بود منو در جريان اوضاع و احوال قرار بده می دونم بی خودی راهو با اتوبان های طولانی کش نمی داد که مثلن برسه حرفاشو بهم بگه اطلاعاتش جديد نبود همه رو خودم می دونستم می دونست که می دونم ... قصه چيز ديگه ای بود قصه ی قديمی ده سال پونزده سال اووووه سال بهش گفتم چند وقت پيشا تصادفی يکی از آهنگ قديمی های معينو گوش می کرديم تو ماشين بعد يه هو با خواهر کوچيکه هم زمان جاتو خالی کرديم گفت کدوم آهنگش؟ گفتم حدس بزن گفت مکه ی عشق خنديدم اشکاش سرازير شدن ... می دونم اين همه راه نيومده بود که به هوای مامانم دلداريم بده دستمو که گرفت، فهميدم چه همه دلش تنگه چه همه دلش گرفته چه همه هنوز اسير تمام اين سال هاست ... آخرش گفت: می دونی که هنوزم که هنوزه، هر چی که بشه، می تونی روی من حساب کنی، نه؟ گفتم اوهوم و درو بستم ... نيم ساعت بعد که به هوای آقا پيتزاييه از پنجره ی کلاس بيرونو نگاه کردم هنوز زير سايه ی درخت بود |
Comments:
Post a Comment
|