Desire knows no bounds |
Sunday, June 26, 2005
ژوژمانه مثلن. اما من سگم اساسی و هيشکی جرات نمی کنه باهام حرف بزنه. طفلی سارا هی نگام می کنه و می گه: از پروژه مون ناراضی ای؟ پشيمونی که چرا گروهی کار کرديم؟ از کارمون خوشت نمياد؟ ... می گم نه بابا، خستمه فقط، پروژه مون رو کليم دوست دارم. اما بازم راضی نمی شه و فکر می کنه از اين که پروژه مو با اونا برداشتم ناراضيم. می دونم که استاده الانه که باز بره رو اعصابم. که می ره هم. شروع می کنه به خوندن سناريو که بنده در نهايت بدجنسی تبديلش کرده م به اانگليسی و با خط شکسته هم نوشتمش. زور می زنه که بخونه و مطمئنم داره دنبال "هنر سازمان دهی فضا بر اساس نيازها" می گرده و می خوره تو ديوار. چون به کل پاراگراف اولو تغيير داده م و بحث طراحی بر اساس نيازها رو گنجونده م تو ستون بعدی که عمرن بشينه همه شو بخونه. برخلاف تصورم يه بيست دقيقه ای زوم می کنه روی سناريو. لابد به هوای گرفتن غلط ديکته يا گرامر. شکر خدا سواد انگليسيش اون قدری نيست که جرات کنه سوالی بپرسه ازم. اما عوضش تلافی شو سر سکشن و پلان طبقه دو در مياره. مطمئن بودم به ديوار کتابخونه و پله ها گير می ده که داد. نمای بيرونی مونم عوض نکرده بوديم که پنج بار خاطر نشان کرد. می دونستم به ارتفاع نيم طبقه ها گير می ده که داد. دوباره سر پرسپکتيو بحثمون شد و باز يادآوری کردم که شما دارين طراحی رو با رسم فنی اشتباه می گيرين که نزديک بود بنفش بشه که نشد! خلاصه نيم ساعتی ورق زد و ايراد گرفت و آخرشم بهمون بيست داد و اومد سر ميز شروع کرد به گفتن اين که من دلم می سوزه که تو يکی هم بخوای کارو شارت کنی و ماست مالی کنی و الخ، خصوصن که داری توی بازار کار وارد می شی!!!
کماکان از اين که چطور واسه پروژه ی ونک نرفتم ازش کمک بخوام شاکيه، از جريان کانسپت هم. هاها، بس که حسودن اين آقايون. خلاصه که بالاخره اين ترم کش اومده تموم شد به سلامتی. پروژه مون رو راستش به دليل مقادير زيادی دودر بازی که شخص خودم مرتکبش شدم دوست نداشتم اصلن. چند تا ايراد اساسی داشت که حوصله ی رفع و رجوعشو نداشتم به کل. اما در عوض کار کردن تو گروه کلی بهم چسبيد. به خصوص اون يکی دو روزی رو که مجبور شديم فرش بندازيم کف حياط و تا تاريک شدن هوا کار کنيم. و اين که کار بر خلاف تصورم همه ش رو دوش من نموند. تقسيم شد کاملن و بچه ها هم انصافن خوب مايه گذاشتن. هرچند که تا آخرين لحظه طفلی سارا نگران بود نکنه من راضی نباشم. يه بدی ديگه ی اين ترم هم اين بود که درست همين بار که دو سه تا کار اجرايی داشتم و يه عالمه سوال که جواباشون حاضر و آماده پيش پدر جان بود، نه که با بابام ديگه حرف نمی زنم، اينه که هيچ آدم فنی ای وجود نداشت که ازش سوالامو بپرسم. اينه که کلی سخت گذشت. اما خوب عاقبتن خلاص گشته شدم نسبتن. |
Comments:
Post a Comment
|