Desire knows no bounds |
Wednesday, June 29, 2005
فکرش را بکن
چقدر جان سختم صبح که میرفتم پلههای دقيقه را دو تا يکی میکردم تا ببينمت و عصر که برمیگشتم ديگر تو را نداشتم . . . فکر میکردی اينهمه تاب بياورم؟ بی تو؟ خوب شد اما، راحت شدی تو میدانی ديگر در ابتدای هيچ رابطهای دل دل نکن بکن نهال هر حادثه را به محض سو سوی هر احساسی از بيخ بکن هر چند که خيال شکوفه را در قامت بذر ديده باشی و عشق را در پيشانی کال ميوه بوييده باشی خوانده باشی چشيده باشی.. آبی روشن |
Comments:
Post a Comment
|