Desire knows no bounds |
Thursday, July 7, 2005
چند روزيه که سبکم
از وقتی پام به خونه می رسه عملن ديگه هيچ کاری نمی کنم و فقط تا خود شب از اين پهلو به اون پهلو غلت می زنم نه با کسی حرف می زنم نه تلفن جواب می دم نه درس می خونم نه کتاب نه فيلم نه هيچی ديگه چند روزيه که زندگيم شيفت شده به آخر شبا تمام طول روز می خزم زير پتوهه جلوی باد کولر کارخونه ی رويا سازيم دوباره به کار افتاده دی دريم دی دريم دی دريم يکی يکی رويا می سازم و بهشون آب و رنگ می دم و براشون قصه و سناريو می نويسم و تمام جزئياتش رو پردازش می کنم بعد باهاشون زندگی می کنم ياد شهرزاد قصه گو ميفتم و قصه های هزار و يک شب مجبور بود قصه بگه چون اگه قصه هاش تمومو می شد می مرد می کشتنش منم تا وقتی می تونم رويا بسازم زنده می مونم اگه يه شب به جايی برسم که روياهام تموم بشن می ميرم حتمن می ميرم |
Comments:
Post a Comment
|