Desire knows no bounds |
Saturday, July 9, 2005
هنوز غاری برای جنون مانده
هنوز مجنونی مانده و هنوز مجنون تری در نيمه باز را به تمامی می بندم و دنيا پشته در بسته به جای می ماند دنيا با تمام بزرگيش تمام هياهوش و با تمام بی رحمی هاش و زخم هاش و چرکی هاش پشت در می ماند و دور می شود و دور می شود و ديگر چيزی به جای نمی ماند جز تو اين سوی دری که انگار گوشه ی متروکه دنياست و هياهوی آدم بزرگ ها را نمی شناسد ... سايه روشن پنجره ی پردرخت و خنکای دلچسب اتاق و صدای تارهای صوتی تو درست همين جا که گوش چسبانده ام و من که آرام تر از هميشه ام و ردی از اضطراب هزارساله ام نيست و دل سپرده م به هارمونی دست هات و صدای نفس هات که جدايم می کنند از تمام دغدغه ها و ترس ها و واهمه ها ... رويايت را زندگی می کنيم ... صدايت لا به لای موهايم می پيچد و در بازوانت تاب می خورم نگاهم می کنی طولانی آرام بی کلام چشم می بندم گرم می شوم و به سرمای هزارساله ی بعدی فکر می کنم و به تو که به چه آسانی ذوب می شوم در هرم نفس هات و به چه سادگی هر آن چه جز تو را از ياد می برم ... رويايم را زندگی می کنيم ... گمان می کردی آرامش کلبه ی ته دنيامان همين حوالی باشد؟ در همين يک قدمی؟ ... حالا نزديکی نزديک ترينی و تاوان آن هر چه باشد باشد و تاوان آن هر چه باشد باشد |
Comments:
Post a Comment
|