Desire knows no bounds |
Saturday, July 23, 2005
دارم يه " تو " ی جديد رو تجربه می کنم
يه تو ی متفاوت يه من متفاوت نمی دونم اين تغييره خوبه يا نه نمی دونم دوستش دارم يا نه اما می دونم که داره اتفاق جديدی ميفته .. می دونی شايد دليل اين همه سردرگمی م اينه که زمانی رابطه مون دچار اين اتفاق شد که من اصلن انتظارش رو نداشتم فکر نمی کردم که به اين زودی اتفاق بيفته به اين بی مقدمه گی به اين ساده گی .. اونم درست زمانی که من اعتمادم رو از دست داده بودم اعتمادم رو به تو به خودم به رابطه مون .. و تو تو سعی نکردی که بهم اطمينان بدی سعی نکردی اعتمادم رو جلب کنی تو کمکم نکردی هم فقط گوش کردی چيزی رو پاک نکردی توجيه نکردی توضيح ندادی هم .. بعد اما در کنار همه ی اون چه که بود همه ی اون چه که باقی مونده بود آروم آروم شروع کردی به کاشتن کاشتن يه نهال جديد به کاشتن نهال جديدی که من حتا نمی دونم پا خواهد گرفت يا نه نمی دونم دووم خواهد آورد يا نه نمی دونم اصلن دلم می خوادش يا نه اما چشم باز کردم و ديدم چيزی در من کاشته شده چيزی در من جوانه زده و من دچارش شده م فارغ از اين که به بار بشينه يا نه .. می دونی می ترسم می ترسم از ويران شدن تنها دارايی م تنها چيزی که برام باقی مونده و به خاطرش چيزهای با ارزش زيادی رو از دست داده م می ترسم می ترسم اما اين ريسک رو می پذيرم روی تنها داشته های امروزم ريسک می کنم اگر برنده بشم ديگه چيزی نمی مونه که بخوامش و اگر ببازم ديگه چيزی نمی مونه که داشته باشمش مطلقن هيچ .. اما حالا ديگه لااقل می دونم می دونيم که يه گپ خالی اين وسط جا نمونده که حالا اينی که هست حداقل چيزيه که می تونه باشه شايد بيشتر از اين ها هم باشه شايد هم نه اما اين حداقلشه کم ِ کم و لااقل دلمون نمی سوزه که چرا نبود و من عاشق مونده م عاشق به اون وجود هنوز اتفاق نيفتاده ای که امروز حتا کم ترينش هم کافيه و هنوز منتظرم منتظر معجزه ای که می دونم اتفاق می افته |
Comments:
Post a Comment
|