Desire knows no bounds |
Thursday, July 28, 2005
هدف هر هنرمندی اين است که حرکت را که همان زندگی ست، با وسائل مصنوعی متوقف کند، تا صد سال بعد، وقتی غريبه ای به آن نگاه می کند، دوباره حرکت کند؛ چرا که حرکت، زندگی ست. از آن جا که انسان ميراست، تنها راهی که برای ناميرايی دارد به جاگذاشتن چيزی ست که ناميرا باشد، چون هميشه در حال حرکت است. اين است راه و روش هنرمند برای اين که روی ديوار فراموشی نهايی و برگشت ناپذيری که روزی بايد از آن بگذرد و برود، با عجله بنويسد: فلانی اين جا بود.
ويليام فاکنر ××××× جذابيت داستان مردان آمريکايی که به اروپا می روند، در آن جا با يک فرانسوی يا دورگه آشنا می شوند، در خيابان های وين يا در سينماتک فرانسه دل به آن ها می بندند در چيست؟ در اين فيلم ها جوانی و مرگ و ايدئولوژی سد راه عشق اند، يا عشق ها را ناتمام می گذارند، يا گواه می دهند که عشق فقط در شکل ناتمامش وجود دارد. حسی که می خواهد سلين را به پياده شدن و توقفی کوتاه در وين ترغيب کند از اين راه وارد می شود: فکر کن که در سال های بعد زندگی ات به ملال رسيده ای و داری امکان های ديگر زندگی ات را مرور می کنی. اگر پياده نشوی من تبديل به يک حسرت می شوم - چه می شد اگر پياده می شدم؟ - و اگر پياده شوی در آن آينده افسوسی برايت باقی نمی ماند، چون می دانی که من هم زياد فرقی با بقيه ندارم. حالا ديگر اين راست است که سينما قصه های عاشقانه اش را بدون اين اعتراف نمی تواند پيش ببرد. برای دختر و پسر پيش از طلوع می توان اين برتری را قائل بود که آگاه به ناممکن بودن خوشبختی اند. يا می دانند که اين حسی ست که زيبايی اش در تداوم نداشتنش است. هانس شينر چيزی را که بتواند بيش از چند لحظه طول بکشد خوش بختی نمی دانست. ... سلين و جسی می دانند که اهميت اين شب در ناپايداری و يگانه بودن آن است. ... بهترين پايان برای عاشقانه های امروز بی پايانی ست. دختر و پسر با آن گونه جدا شدن امکان خوشبخت بودن را تداوم داده اند. حالا سينما نمی گويد که آخرش چه می شود، می گويد که آخرش چه ها نمی شود، و اين طور زنده می ماند. ... شخصيت اصلی کتاب، سلين، به کتاب فروشی می آيد و پرسه ای طولانی اين بار در پاريس آغاز می شود. لحظه ی وداع مدام به تعويق می افتد، انگار که با آن ها به شکلی از پايان نزديک می شويم. حالا ديگر آن قدرها جوان نيستند که پايان را به آينده ای دوردست بسپارند. توانايی خطرکردن اين بار ازشان سلب شده، و همين رابطه شان را غمگين کرده است. طبعا در فاصله ی اين سال ها "خوش بخت" نبوده اند، و حالا ديگر از دست دادن سخت است. ... و جسی چاره ای ندارد جز آن که هواپيمايش را برای ابد از دست بدهد. ... مرد چرا آن کتاب را نوشته است؟ آن چه در کشتی تفريحی به زن می گويد، اعتراف نهايی خاله ی تنهای وولف است، و اعتراف نهايی هر هنرمند: نوشتم تا شايد تو بخوانيش. نوشتم تا تو را پيدا کنم. ××××× حرف فاکنر انگار هدف ريچارد لينکليتر کارگردان و دو بازيگر اصلی اش هم هست. اين که زمان را نتوقف کنند و از تماشاگر بخواهند آن ها را در همين لحظه به خاطر بسپارد. ... تمام داستان در ارتباط بين زن و مرد خلاصه می شود. زن و مردی که طبق گفته ی اندرو ساريس سهم شان از جاودانگی جهان را صرف اين کرده اند که بنشينند يا راه بروند و با همديگر حرف بزنند. ... حالا زمان فيلم هم با زمان واقعی يکی ست. درک می کنيم که اين لحظه واقعا يک لحظه است و يک آه، فقط يک آه. زمان برای تماشاگر همان قدر سريع می گذرد که برای شخصيت ها. جسی تا لحظه ی پرواز و ترک سلين حدود يک ساعت وقت دارد و ما هم همين قدر، تا نگاه شان کنيم و لذت ببريم. ... بخش ها و حال و هوا و لحظه هايی که تا به حال دورريختنی فرض می شده اند، حالا تبديل شده اند به اصل جنس. ... درست به همين دليل آن هايی که عاشق فيلم می شوند، دوست دارند آن را دوباره و چندباره ببينند. چون مثل جريان زندگی ست و دل شان نمی خواهد قطع شود. می خواهند به زندگی با اين دوتا آدم ادامه دهند و لذت ببرند. باز هم در آن کوچه باغ و کافه و خانه قدم بزنند و بنشينند و هم نشين آن ها باشند. ... برگرديم به قضيه ی زمان و اهميتش در اين فيلم و حرف فاکنر و اين که چطور می شود با تعريف کردن داستان و فيلم برداری از آن، زمان را پابت کرد و نگه داشت. گيرم که به قول سلين در همين فيلم، چيزی که از دست رفته، از دست رفته و هيچ جور نمی شود چيژی جانشين اش کرد. اگر ايتن هاوک موقع بازی ( يا زندگی؟ يا حضور؟ ) در اين فيلم اين قدر موفق است، بيش تر به اين دليل است که قدر لحظه لحظه ی زمان را می داند. طوری بازی می کند که انگار هر ثانيه ی اين هشتاد دقيقه، چشمه ی آب حيات است.لينکليتر يادمان می دهد که هر لحظه ی ظاهرا بی اهميت اين زندگی چه ارج و قربی دارد و چه قدر معرکه است. لحظه های غير قابل تکراری که می آيند و می روند و ديگر به کف نمی آيند. ... يکی ار حرف های اصلی فيلم، اين نکته ی باارزش است که همه ی ما شريک ايده آلی برای خود در جايی از دنيا داريم که در صورت آشنايی با او به بهترين شکلی شکوفا می شويم و ما هم در عوض اين لطفش را جبران می کنيم. ... در ضمن فيلم می داند که اگر سلين و جسی به ايده آل خود ( يعنی به يکديگر ) برسند، شايد راضی تر و کامل تر شوند، ولی اين حباب عشق دوطرفه شان، خيلی زود در اين دنيای قرن بيست و يک خواهد ترکيد. ... در اين فيلم شخصيت ها خود را با "چه می شد اگر..."ها مشغول کرده اند، آن هم بدون اين که اميد خود را از "چه می تواند پيش آيد"ها قطع کرده باشند. ... چيزی که در سراسر فيلم جريان دارد حسی ست از زمان، گذر زمان، جاودانگی و ميرايی، اشتياق بشر برای ثبت لحظه، و آن چه که خاطره می ناميم. و از همه مهم تر، کوشش هميشگی بشر در جستجوی زمان از دست رفته. ... در لحظه هايی جسی و سلين هر دو حسرت می خورند که چرا همديگر را نيافتند و زندگی شان در مسيری ديگر ادامه پيدا کرد، اما سلين به رغم حسرتش می گويد: شايد بعد از هم متنفر می شديم؛ "شايد ما آدم های يک برخورد کوتاه هستيم". ... پشت ِ وقت گذرانی آن ها تاپيش از رفتن جسی به فرودگاه، تعمد آشکاری پيداست و انگار هردو آرزو می کنند که زمان بايستد يا حداقل سرعتش کم شود؛ همچنان که در آخرين دقيقه ها، وقتی که از پله های خانه ی سلين بالا می روند، وضعيت روانی آن ها با چرخش دوربين طوری القا می شود که گويی با آرام پيمودن پله ها، دلشان می خواهد اين پله ها هيچ وقت تمام نشود. ... اما زيباترين جمله ی فيلم، همان جمله ی يک کلمه ای جسی است: سلين بار ديگر به او هشدار می دهد که دير به فرودگاه می رسد و پروازش را از دست می دهد، اما جسی بی خيال، انگار به عزم ماندن کمی توی مبل فرو می رود و خيلی آرام می گويد: "می دانم"! مجله فيلم --- نمای درشت --- Before Sunset |
Comments:
Post a Comment
|