Desire knows no bounds |
Friday, July 8, 2005
جمعه ی بدی بود
يه جمعه ی مثل بيشتر روزای تعطيل ديگه همه ی فاميل دور هم و بساط بخور و بگو و بخند به راه اما بابا نبود که همه بودن همه ی همه جز اون بعد هی هر حرفی پيش ميومد که بقيه جاشو خالی می کردن من و ما يادمون ميفتاد که الان همه مون دور هم جمعيم و اون يه جا واسه خودش تک و تنهاست ... هزار ساله که نبوسيدمش هزار ساله که بغلش نکرده م هزار ساله که بهش نگفته م چقدر دوسش دارم هرگز هم بهش نخواهم گفت که ته ته دلم می فهممش ... اون نگاه دم درش هنوز جلوی چشامه تو چشاش اضطراب بود خواهش بود منتظر بود ببينه عکس العملم چيه منتظر يه سيگنال کوچيک بود که بياد جلو ... نفرستادم هيچ سيگنالی هيچ نشونه ای هيچی چشامو بستم و با بی اعتنايی رد شدم ... تق ... يه چيز گنده شکست يه چيز گنده ی گنده ی گنده |
Comments:
Post a Comment
|