Desire knows no bounds |
Thursday, July 14, 2005
يادته قبلنا
يه جاهايی يه وقتايی يه چيزايی يه حرفايی يه کارايی باعث می شد يه چيز داغ درست از وسط جناغ سينه ت ذوب بشه هُری بريزه پايين تو دلت يه جور شُره کردن آروم يه چيزی ذوب می شد آروم آروم می لغزيد تا ته دلت قلقلکت می داد داغت می کرد صورتت گر می گرفت ساکت می شدی ته نشين می شدی يادته؟ بعد يادته که يه روزی اومد يه روزايی اومد که ديگه هيچی ذوب نشد که ديگه هيچی گر نگرفت که ديگه هيچی مثل قبل نشد يادته؟ بعد اما ديشب دوباره بعد از هزار سال يه چيزی شد مثل قبلنا کوتاه بود اندازه ی گذر چند ثانيه شايد اما خودش بود همونی که تو تمام اين روزهای طولانی گمش کرده بودم و دنبالش می گشتم برام خيلی مهمه دوباره داشتنش خيلی |
Comments:
Post a Comment
|