Desire knows no bounds |
Tuesday, August 9, 2005
حس غریبی دارم
حس تنهایی ِ غریبی مثل وقت هایی که نیستی حس کسی که ماه ها تمام ِ کوچه های بی چراغ ِ منتهی به تو را دوید و کسی از او نپرسید که در سرش چه می گذرد چه رسد به دلش! خسته ام خسته ام بانو در تمام این چهارسال ِ متفاوت ِ گذشته به اندازه ی دویدن های این چهار ماه خسته نبوده ام این روزها پی ِ هر شبی که می گذرد روزی از عمرم کم می شود تمام نیرویم را با خود می بر د بی هیچ اغماضی همه اش را می طلبد فرو می کشد و من تمام می شوم تُهی در آخر تنها تو در این فضای تهی، ته نشین می شوی و زمزمه ای در سرم مرور می شود: " ...باز با تو تا آخر دنیا هستم. " نيمه پنهان |
Comments:
Post a Comment
|