Desire knows no bounds |
Saturday, August 20, 2005
در خيساخيس تنت می گريم
آغوشت را تنگ تر می کنی درد در من می پيچد و تو در من زبانه می کشی سرانگشتانت را روی پوست تنم می سُرانی اعتمادم را طلب می کنی من اما بی جواب و خاموش برجای می مانم سرگردان ميان بهت عشق و ترديد تشنه ای تشنه ی من يا آن چه از من به جای مانده نمی دانم تشنگی ات را اما باور؟ نکرده ام هنوز فاصله در هزارتوی سلول هايمان گم شده در بازوانت چکيده ام چشم بسته، گوش سپرده، دل داده در رخوت نمناک تو گم شده ام سر می چرخانی و می چرخانيم حسی در من جاری می شود برای نخستين بار حسی فراتر از مرزهای فاصله و ترديد حسی غليان که شعله می کشد، اما نمی سوزاندم سخت شده ام سنگ شده ام و چيزی در من فرو ريخته است ويران شدن چيزی که خوب بودنش را مومنيم |
Comments:
Post a Comment
|