Desire knows no bounds |
Tuesday, August 23, 2005
هه
با پسرعمه هه نشسته بوديم ياد جوونی هامون می کرديم و اينا بعد بهش گفتم که الانِ من همه ش تقصير توه چون يادمه هزار سال پيشا اون قدر سرم شلوغ بود و با يه دست ده تا هندونه برداشته بودم که اصلن اين جوری دچار اينترنت نبودم که هيچ، اگه به حال خودم می ذاشتنم هيچ وقت هم دچار نمی شدم بعد اما اون قد گير دادی و گير دادی که دچارش شدم بعد رسيد به وبلاگ بازم اگه پيگيری های سماجت بارانه ی تو نبود عمرن وبلاگی می شدم که اما شدم بعد ديگه خيالت راحت شد ولم کردی به امان خدا منم مثل بچه ی آدم پله پله مراحل دچار شدگی اينترنتی و چتی و وبلاگی و الخ رو پيمودم و به سلامتی کليه ی قلل و پيک ها و فراز و فرودهای منحنی رو پشت سر گذاشتم تا شدم اينی که الانم گفت حالا بده که به اين زودی به استغنا رسيدی؟ گفتم نه بد که نيست اما زندگی م صد و هشتاد درجه عوض شد جهتش صد و هشتاد درجه می تونستم به راحتی برم جزء زير مجموعه ی زنان ساده ی کامل می تونستم مثل بقيه ی آدما به همونی که دارم و همونی که هست راضی باشم می تونستم از ياد ببرم که ممکنه معجزه ای در کار باشه که معجزه هه می تونه حتا اتفاق بيفته هم که خيلی چيزای ديگه اما نشد که نذاشتی که گفت پشيمونی حالا يعنی؟ گفتم معترفانه اقرار می کنم که نوچ نه حتا به قدر يک اپسيلون پشيمون نيستم اما به سادگی سختمه همين بعد از وقتی که کشفم کرده بود گفت از اين که تو نگاه اول به محض اينکه رنگ تمپليتمو ديده بوده حدس زده که منم بعدش... هاها بعدش کلی جالب بود اصلن فکرشم نمی کردم تو اين همه سال بعد هيچی ديگه از اين پسرعمه های باجنبه ی راز نگه دار ِ به روی آدم نيار کلی خوشم مياد که |
Comments:
Post a Comment
|