Desire knows no bounds |
Saturday, August 20, 2005
پرواز را بخاطر بسپار
دخترک را پر دادم تا برود ... برود و آسمان خودش را پيدا کند. برايش سخت بود پر بکشد ... اما پرنده که پر باز کرد، بالهايش که بزرگ شد، بايد بپرد و برود ... و دخترک توی اين مدت آنقدر بزرگ شده بود که پرواز کند ... ديروز بالاخره خيلی جدی گفتمش که نبايد به اين قفس پوسيده دل ببندد ... گفتم که جای پرنده توی آسمانها ست نه در حجم پوسيدهی اين قفسها، حتی اگر قفس از جنس طلا باشد ... پرش دادم و ايستادم تا پروازش را تماشا کنم ... پرندهی من که میرفت، مدام برمیگشت و پشت سرش را نگاه میکرد ... دل دلِ بیقرار رفتن ... اما من تمام اين مدت مثل يک صخره سنگ فقط نگاهش میکردم ... سنگ که ببيند و بشنود و دم بر نياورد .. .چون سنگها صدای مرا گوش میکنی سنگی و ناشنيده فراموش میکنی ... ... میدانم که پرندهی کوچک خوشبختی من تا بخواهد پرواز را ياد بگيرد، چند بار لمس شانههای سخت زمين را تجربه میکند ... اما اميد دارم اين زمينخوردنهای کوچک، راه پرواز را تا اوج نشانش بدهند ... پرنده را پراندم تا برود به جستجوی آسمانش ... به جستجوی جانب آبی ... تمام ديشب را برايش دعا کردم ... دخترک ِمن بايد راه اوج را پيدا کند، حتی اگر اين به اوج رسيدنش باعث شود که از من هزار هزار سال نوری دور شود ... ستاره بايد در دورترين نقطهی آسمان بدرخشد ... ستاره ... ستارهی من ...اما دعا میکنم تا اين زمينخوردنهای کوچک، راه پرواز تا اوج را يادش بدهند ... پرنده را پراندم تا برود به جستجوی آسمانش ... به جستجوی جانب آبی ... تمام ديشب را برایش دعا کردم ... دخترک ِمن بايد راه اوج را پيدا کند، حتی اگر اين به اوج رسيدنش باعث شود که از من هزار هزار سال نوری دور شود ... ستاره بايد در دورترين نقطهی آسمان بدرخشد ... ستاره ... ستارهی سالهای خاکستری من... سياه مشق |
Comments:
Post a Comment
|