Desire knows no bounds |
Wednesday, August 17, 2005
به حرفت گوش کردم
آبی رو می گم نقش يه دوست خوب باشعور فهميده ی گوش شنوای سنگ صبور رو براش بازی کردم آناناس هم برديممون و کيک بی بی هم خورديم فک کنم يه خورده خوبش شد بچه م قرمز جونم هم تو عکساش کلی خوب بود فعلن سر و سامون دارن فرزندانم!! ها تازه آبی جان به کراماتی هم رسيده هنوز عاشق ميم ه ولی خوب داره اتفاق ها رو با چشم باز می بينه داره آزردگی ش رو بروز می ده داره با چشم باز حرف می زنه خوشحالشم کاش زودتر خوب شه آخه دوست ندارم آدمايی که دوسشون دارم هی مجبور باشن مرتب قرص های رنگ و وارنگ بخورن از قرص های رنگ و وارنگ سر ساعت می ترسم هنوزم |
Comments:
Post a Comment
|