Desire knows no bounds |
Friday, August 19, 2005
هوووممم
خنک و سبز و رويايی يه خونه ی نقلی جيگر روی يه تپه ی بلند همه ی شهر زير پات سر ظهر آفتاب پهن شده تو اتاق و باد خنکی که می فرستت زير پتو استخر آب ولرم زير آفتاب و يه عالمه درختای کمر خم کرده با آب زلال زلال زلال بی کلر صبحانه و شام رو تراس و بيد بيد از سرما لرزيدن و بعد طبيعت هارش و خشنی که منو ياد تو مينداخت همه ش ياد تو که نبودی يادمه هزار سال پيشا اون وقتا که تازه باهات آشنا شده بودم حتا دوست هم نبوديم گمونم برای اولين بار اومدم اين جا وسط آدمای مهربون و خاکی و دوست داشتنی بعد با آقای دکتر و بقيه رفتيم پياده روی روی کوه تپه های سنگی سبز و خنک کم کم من و آقای دکتر مسيرمون و حرفامون از بقيه جدا شد خيلی دوستش داشته بودم از اون آقاهای جاافتاده ی باسواد آروم با طمأنينه از اونا که می دونن چه اثری روی مخاطبشون می ذارن بعد بحثمون کشيده شده بود به عرفان و مولانا و سهراب بعد من هی به مغزم فشار آورده بودم که اين آقاهه منو داره ياد کی ميندازه هی فشار آورده بودم هی فشار آورده بودم بعد يه هو ياد تويی افتادم که هنوز کم می شناختمت يه هو جرقه هه نازل شد که آهاااااا تون صداش و آرامش رفتارش و مدل حرف زدنش و نوع حرفاش ياد تو انداخته بودنم اون موقع ها پيش خودم صدات می کردم آقای زرين کوب بعد يه هو چقد دلم هواتو کرده بود و چقد دلم خواسته بود که اون جا می بودی مطمئن بودم اون فضا و اون آدما رو دوست داری مطمئن بودم می تونستی هزار ساعت با آقای دکتر راه بری و گپ بزنی .. بعد حالا بعد اين همه سال دوباره رفتم همون جا دقيقا هون کوه تپه هه دوباره با آقای دکتر اين بار اما کلی ساکتم بود ديگه خبری از اون دختره ی فضل فروش پر حرف نبود که نبود حالا آروم بودم و سنگين و شايد هم کمی اندوهگين نه اندوهگين افسرده ها، نه اندوهگين سالخورده حالا حتا آقای دکتر هم فهميده بود که آروم شده م و از سرکشی های اون سال هام رد زيادی به جا نمونده حالا تو حرف زدن هامون من شنونده تر بودم و ساکت تر و فهميده تر و پذيراتر هنوز هم آقای دکتر رو خيلی دوست داشتم با بقيه متفاوت بود خيلی متفاوت ... بعد اما هنوز هم دلم هوايی بود دلم خواسته بودتت زياد زياد زياد |
Comments:
Post a Comment
|