Desire knows no bounds |
Tuesday, September 27, 2005
...
وقتی که گِرداگِرد تو را مرده گانی زيبا فرا گرفته اند يا محتضرانی آشنا که تو را بديشان بسته اند با زنجيرهای رسمی ِ شناس نامه ها و اوراق هويت و کاغذهايی که از بسياری ِ تمبرها و مُهرها و مرکبی که به خوردشان رفته است سنگين شده است وقتی که به پيرامن تو چانه ها دمی از جنبش باز نمی مانَد بی آن که از تمامی یِ صداها يک صدا آشنای تو باشد ، وقتی که دردها از حسادت های حقير برنمی گذرد و پرسش ها همه در محورِ روده هاست... آری، مرگ انتظاری خوف انگيز است؛ انتظاری که بی رحمانه به طول می انجامد. ... "احمد شاملو --- آيدا: درخت و خنجر و خاطره" کافه پاييز - مهر هشتاد و چار |
Comments:
Post a Comment
|