Desire knows no bounds |
Sunday, September 4, 2005
بعد از يه قرن با آقای رفيق صحبت کردم
اولاش سرسنگين بود حالا نه که سرسنگين اما صداش ته ريش دار بود اما من مثل هميشه زدم اون يکی کانال و يه خورده از اون حال و هوا دراومد گفت که حرف زدن با تو براش خوب بوده درسته که همون حرفای هميشگی بوده، اما مدلش خيلی فرق داشته و بعدم اولين کسی بودی که خود اونو محکوم کردی، عوض محکوم کردن طرف مقابلشو بعد می گفت به خصوص اون دو سه روز اول بعد حرف زدن باهات کلی انرژی داشته بعد می گفت دلش می خواد اين رابطه هه ادامه پيدا کنه بعد می گفت تقريبن تصميمشو گرفته چند تا امانتی و يه نوشته هست که بايد برسونه به دستش و گفتنِ اين که "من هستم، تا هميشه" بقيه ش ديگه... هممم دلم گرفت هزارتا سعی کردم کلی خواهر بزرگه باشم اما خوب من که ديگه بايد خوب بشناسم اين حس ها رو که فکر کنم بخش سخت راه رو تقريبن پشت سر گذاشته خوب سختش که بوده بی شک اما به هر حال گذرونده فقط خدا کنه اونم مثل من اونم مثل ما باورهاشو گم نکنه باورهاش ويران نشن بدبين نشه به عالم و آدم بتونه بعدنا خيلی بعدن ترها دوباره آدما رو دوست داشته باشه ××××× شهر کتاب بدون آقای فروشنده هم که غمگينم می کنه که ديگه کی بهم کتابای عجيب غريبِ هيشکی نخونده بده؟ دلم می گيره زياد، هرروز که از جلوش رد می شم اما عوضش از پت پستچی بودن راحت شد بچه م ××××× و زخم های ما همه از عشق است عشق.. آی عشق آی عشق چهره ی آبی ت پيدا نيست.. |
Comments:
Post a Comment
|