Desire knows no bounds |
Thursday, October 27, 2005
حس خوبی بود
منو ياد دعا خوندنای اون گروه لبنانی مينداخت يادمه چه قدر هم صدا شدن باهاشون برام لذت بخش بود اولاش خجالت می کشيدم فکر می کردم با چه رويی بايد برم صداش کنم اصلن چه جوری روم می شه برم سراغش اما آروم آروم خجالتم ريخت اولين بار بود که اين جوری بی اختيار اشکام ميومدن پايين فکر کنم دلم سوخته بود چون خيلی سوخته بود |
Comments:
Post a Comment
|