Desire knows no bounds |
Sunday, November 20, 2005
تمام طول هفته ی پيش رو نگران بودم
نگران شنبه نمی دونستم چی می خوام بگم فقط می دونستم که سختمه سخت می گذره گذشت هم راستش واقعن نمی دونستم ديگه چی درسته چی غلط می دونستم اون دو نفری که دارن کاغذهاشونو بررسی می کنن، بد منو نمی خوان، بد ما رو نمی خوان و می دونستم به جايی رسيده م که هميشه ازش می ترسيدم داشتم نتيجه ی تمام کارامو می ديدم خوب حتا نتيجه هم نه بازتاب هه کم آوردم اشکام سرازير شدن آقاها نديدن اما سرشون تو کاغذا بود تازه نه که مذهبی هم هستن خيره نمی شن به آدم به رفتن فکر کردم جدی جدی به رفتن فکر کردم درست به همون کابوسی که هميشه ازش وحشت داشتم که هنوزم ازش وحشت دارم دچار يه نمی دونم گنده م يه نمی دونم ِ گنده ی گنده ی گنده می ترسم و غمگينم زيادتا خيلی زيادتا |
Comments:
Post a Comment
|