Desire knows no bounds |
Monday, February 27, 2006
ديشب وقتی داشتم پای تلفن باهاش حرف می زدم
وقتی زدم کانال شوخی که ای بابا، تازه کلی هم خوش به حالت و اينا که بعد وقتی همون وسطا بهش گفتم که ولی حواست باشه ها ما دستمون خاليه ها، فقط می تونيم رو دست خالی توپ بزنيم اگه توپمونو بگيره چی؟ فکر اون جاشم کردی؟ .. اون قدر مطمئن گفت که نه، امکان نداره، آدم اين حرفا نيست، نمی ذاره به اون جا برسه.. که بی اختيار اشکام اومدن پايين .. می دونی؟ اون اطمينانه خيلی حس بدی بهم داد خيلی اگه می گفت به جهنم، هر چه باداباد، به مراتب از اون حرفش بهتر بود .. همه ی اينا يعنی که غرورش جريحه دار شده به شدت هم جريحه دار شده اما اون دوست داشتنه هنوز اون قدر هست که بخواد از همه چی بگذره به جز غرورش اما اينه که داره به هر دری می زنه دقيقن به هر دری تا اعاده ی حيثيت کنه تا اون اعاده ی حيثيته اتفاق بيفته .. می خواد بره وايسته لبه ی دره و داد بزنه که هوی من دارم خودمو ميندازم پايينا و مطمئنه و مطمئنه و مطمئنه که اون "دست" ه آخرين لحظه مياد شونه هاشو از پشت می گيره و می کشدش عقب که مياد می گه: نه، من هنوز دوست دارم، هنوز بودنت برام مهمه، نرو، بمون، بيا فک کنيم همه ی اينا يه کابوس بوده.. .. اون می خواد تمام چيزهای له شده و جريحه دار شده و زخم خورده، دوباره از نو احيا بشه جبران بشه بهش اطمينان بدن که اين جوری نبوده، همه چی يه اشتباه کوچيک بوده فقط منتظره تا ببينه که هنوز مهمه هنوز حرف آخر رو می زنه هنوز.. .. من معتقدم فقط واسه همينه که داره می ره لبه ی دره فقط واسه ی همين .. و از اون ور بدی قصه اينه که فکر می کنم دست ه نمی ره بگيردش که نمی ره .. خدا کنه اشتباه کنم خيلی خدا کنه .. اما می دونم اگه يه مردی تا اين جا خسته بشه تا اين همه پل های پشت سرش سست و نامطمئن باشه تا اين همه چشم انداز خوبی از برگشت نداشته باشه اگرم بخواد برگرده دوباره آش همون آشه و کاسه همون کاسه برنمی گرده که می زنه زير همه چی فقط به هر قيمتی خودشو از اون وضعيت خلاص می کنه اونم همچين آدمی که پرستيژ اجتماعی و وجهه ش تو اطرافيانش اين قد مهم بوده براش و هميشه هم محبوبيت داشته .. لعنتی تر از همه می دونی چيه؟ اينه که من همه ی اينارو می تونم بفهمم همه ی آدمای اين قصه رو چيزايی که دلشون می خوادو اين که آرزو کنن چشم باز کنن و ببينن همه ی چی فقط يه کابوس بوده رو چون تک تک اين حس ها رو خودم تجربه کرده م چون می دونم غرور آدم جريحه دار شدن يعنی چی چون خوب می فهمم به هر دری زدن و از هر طرف دچار بن بست شدن يعنی چی راه برگشت نداشتن يعنی چی تازه هم برگشتن، اما هيچی ديگه مثل اولش نشدن يعنی چی تمام اين چيژهای لعنتی رو خوب می فهمم اصلن مگه چند هزار ساله دارم زندگی می کنم که؟! |
Comments:
Post a Comment
|