Desire knows no bounds |
Thursday, February 2, 2006
دارد مرده میشود...
سوبان فايده نمیکند! دست هم که بياندازی توی کاسه چشمهايش(ت) تمام را بيرون بکشی و سياهی خونت(ش) داغ بگذارد روی گونههايش(ت)، دلت(ش) را که دستت نمیرسد! درد هست! مدام شده انگار! بهانه هم هست! و ترس! ت.ر.س. میآيی بگويی... بیصدا شدهای، حالا هفت سال میشود، که برايت اصلا هم مقدس نبوده! دلت میخواهد چنگ بياندازی گلوی آدمک توی آينه را، آنقدر خفهاش کنی که سياه شود! کبود! آنقدر که جای سيلی هيچکس ديگر روی گونههايش(ت) پيدا نباشد! با سوزش مدامش چه میکند(ي)؟! مینويسی من خودم، با همين دستها، خودم را آتش زدم(زده بودم)! ماليخوليايی در کار نبوده! يا دردت از مازوخيسم مزمن هميشگی نيست که تو بيش از تمام اينها خودت را داری میپرستی و جلزيدنت را و صدای ترکخوردن چوب استخوانهايت را و هميشه جای صلابت يک صدا، يا زمختی دستهای کسی که بتواند، و شانههايش خالی بوده، شانه هايش... بيايد بنشيند به سوختنت، بعد هی اشک بريزد و صدای خندههايش بپيچد توی سرت! تو بسوزی... او تماشا کند... او بخندد... تو مست شوی... تو خاکستر شوی... تو را به باد بسپارد و برود.. بروی... میترسی! هنوز داری میترسی، داری میترسی؟! مینويسم: عفونت به کاسه خالی سرم رسيده! اين کرمها که اين طور دارند میلولند توی هم، توی سرم، دلم را ريش میکنند! بوی گنديدگی تمام سرم را پر کرده! نگاه نکن به اين لبخند نقاشی شده روی صورتم! هرچه رنگ میپاشم، هرچه داغ میزنم، محو نمیشود! يا حتی کمرنگ و اين چشمها ... . مینويسد:« عفونتت از صبری است... هاويه وهن ... اينها که دارند اين طور مرا میتراشند و خالی میکنند موريانههای صبر نيستند! مورهای ترساند... خزندههای وحشت ... از خلا... از فقدان مدام... اينطور مرهم شدهام برای هر که غير از منی که هستم(بودم)، حکايتش لابد همان نی است که درونش را تراشيدهاند و تو نرم مینوازی و من طاقت نمیآورم... مینويسد: شما لطف کنيد و اقتدار پيشه کنيد. بانو! با اين دستها... پاها... که مصلوب همان چهار محورند و من هنوز بعد ديگری میجويم که چشمهايم را ميخکوبش کردهاند و تاب نمیآورم! نمیآوردم... اگر تمام اين سالها که رفته است جز تلخی خونی که مزمزه میکنم مدام نبود و دهانم هميشه بوی خون میدهد و دستهايم...! خاکستری خالی را به من اگر بدهی، استخوانهايم را میتوانی با خودت ببری به نشانی شعلههايی که میآيی هر چهارشنبه خاموش میکنی و گم میشوی٬ بیحساب میشويم اينطور... بی حساب... |
Comments:
Post a Comment
|