Desire knows no bounds |
Wednesday, February 22, 2006
عود را و شمع کوچک کنارش را روشن می کنم.. بويش آرام آرام در اتاق می پيچد و آرامم می کند.. دراز می کشم و به سقف خيره می شوم.. گوسفندها را می شمارم، گله گله.. ستاره ها را می شمارم، خوشه خوشه.. خواب اما از چشم هام فرار می کند و من ميان هزار هذيان جا می مانم.. " سايلنس ماست بی هرد " ..
فکر می کنم به تمام چيزهايی که دلم می خواست داشته باشد و نداشت و من همه شان را در تو پيدا کردم.. به تمام چيزهايی که دلم می خواست داشته باشی و نداشتی و او داشت.. و باز فکر می کنم به تمام داشته ها و نداشته هايی که شايد اوی ديگری داشته باشد و نداشته باشد.. می بينی؟ انگار نقطه ندارد اين سرگذشت.. همه اش تکرار است و تکرار و تکرار.. و با هر تکرار مکرری، تکه ای از من کنده می شود، نيست می شود، و جايش، زخمش، و دردش تا آخر بر جای می ماند.. حالا ديگر خوب می دانم که آدم ِ راه های ناکجام من.. آدم ِ قصه های بی نقطه.. جاده های بی ته.. حالا می دانم که هر جای راه که خسته شدم، راه را رها می کنم و به بی راه می روم.. و هر کجای بی راه، راه را.. حالا می دانم که راه و بی راه، تنها اسم هايی هستند که ما برای جاده هايمان انتخاب می کنيم.. اسم هايی که به اقتضايشان، ارزش ها را قضاوت می کنيم.. داوری می کنيم.. حکم صادر می کنيم.. حالا ديگر اما اسم راه ها و اسم بی راه ها برايم مفهومشان را از دست داده اند.. آن چه مرا به سوی شان می کشاند، ناگزير ِ رفتن است.. و بيش از رفتن، ناگزير ِ نماندن.. حالا ديگر می دانم تاوان تمام رفتن ها و نرفتن ها و ماندن ها و نماندن ها، رنجی ست که آرام آرام لرد می بندد در استخوانم و ريشه می کند در جانم.. و حالا ديگر خوب می دانم که مرا از درد گريزی نيست.. و از عشق گريزی نيست.. و از مرگ گريزی نيست.. |
Comments:
Post a Comment
|