Desire knows no bounds |
Wednesday, February 22, 2006
من واژههای ولگردِ بیخيالِ خودم را میخواهم
لطفا جمعهی عجيبِ همان هفته های بی مشق و گريه را به من برگردانيد! ... من همان حرفهای بیخودِ خيلی خوشِ خودم را میخواهم لطفا هوای از بَر کردنِ يکی دو ترانه از دريا را به من برگردانيد! ... من بارانِ يکريزِ همان پاره از پاييزِ تشنه را میخواهم لطفا خوابِ خوش ديدارِ دوباره را به من برگردانيد! ... من پَرسههای لاابالیِ همان روزگارِ بی اسم و آينه را می خواهم، لطفا عيشِ آسوده از آن همه نداشتنِ اندوه و گريه را به من برگردانيد! ... بهانه ی بی باور به يک پياله ی آب طعمِ عرق کرده ی سايه ها حصيرِ خيس باغهای مهآلودهِ اولِ مهر راهِ دورِ دبستانِ پُشتِ بُرج امضایِ معلمِ عينِ آب، عينِ آينه، عينِ ماه روياهای هزار دفترِ صدبرگِ خيلی سفيد يک مزرعه مداد املای آسانِ اسمِ غلام، اسمِ حسن، اسم دُنا غُصههای پا به فرارِ باد پروانه های لای کتاب، کلوچه ی قند قدِ بلندِ نی، خطِ شکسته ی باد حسودیِ بیمقصودِ آينه به سنگ، و آوازهای خزانیِ مردی که با اسب آمده بود در باران آمده بود به خاطرِ ما آمده بود بنويس! حالا بنويس! سرِ سطر: اما دير ... خيلی دير آمده بود و ما ديگر از آن همه چراغِ شکسته چيزی نمی خواهيم اسب و آينه نمی خواهيم باران و بوسه نمی خواهيم خواب و خاطره نمی خواهيم فقط امکانِ بازآمدنِ آن همه چلچله ... آن همه چلچله را به باغ های بابونه برگردانيد! حياطِ شمالیِ ما ... خالیست خاموش است بی گفت و گوست. ... صندلیها ... پراکنده ميهمانها ... رفته ميزها ... کج، و ماه ... که در خوابِ يک استکانِ شکسته يک استکانِ شکسته يک استکانِ شکسته ...! " استکان شکسته " |
Comments:
Post a Comment
|